مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اولین مامان گفتن

سلام نازنین مامان امروز 3 شنبه 28 بهمن بود از صبح دوست داشتی کنارت باشم، تا میرفتم توی آشپزخانه نغ میزدی می اومدم پیشت میخندیدی خیلی بلا شدی، تورو توی رورویک گذاشتم هر جا میرفتم تورو هم می بردم ساعت 11 بابا اومد مارو برد بیرون، بعد از رسیدن به کارامون مارو ارگ با کالسکه پیاده کرد رفت، منو تو هم کمی نشستیم تا تو یه ذره هوا بخوری بعد آوردم خونه، بعد از ظهر هم رفتیم خونه بابایی رمضان، بابا زنگ زد به عمه طاهره که بیان اونجا،بعد از کلی بازی کردن باهات خسته که شدی یه دفعه گفتی( مه مه) که هممون تعجب کردیم، البته من یه مدت توی گریه هات میفهمیدم منو صدا می کنی، ولی تا میرفتم به دیگرون بگم تمام شده بود،در ضمن همه ماها فکر می کردیم اول بگی بابا چون راح...
28 بهمن 1393

خرید پارچه

سلام عزیز دلم، امروز 2 شنبه 27 بهمن بود 6 ماهو 6 روزت شد صبح با بابا رفتیم بیرون،اومدیم خونه نهار خوردیم استراحت کردیم دوباره بعد از ظهر رفتیم پارچه فروشی شهابی وقتی تورو دید اومد تورو از بابا گرفت بغلش، برد به خانمش نشون داد، خانمش بغلت کرد کلی هردوتاشون باهات بازی کردن، بوست کردن خانمش ازت عکس گرفت، منم یه مقدار خرید کردم وقتی اومدیم بیرون، بارون گرفته بود بابا یه جا کار داشت مارو خونه مامانی مریم گذاشت رفت کارشو رسید اومد مارو آورد خونه.
27 بهمن 1393

واکسن 6 ماهگی

سلام فرشته مامان، امروز 1 شنبه 26 بهمن بود دختر گلم 6 ماهو 5 روزش شد،قرار بود 3 شنبه تورو ببرم مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگی اما گفتم شاید دایی ها از تهران بیان، هم اینکه اگه خدایی نکرده تب کنی توی تعطیلات 22 بهمن دکتری نیست که تورو پیشش ببریم خلاصه بابا گفت باشه شنبه بریم، این چند روز تعطیلی رو دایم خونه مامانی مریمشون بودیم،جمعه با بابا تورو بردیم پارک من تورو سوار تاب کردم خوشت اومده بود ساکت بودی چیزی نمی گفتی عصرم باز رفتیم خونه مامانیشون، مامانی گفت شنبه بعد واکسن نهار سبزی پلو درست میکنه بریم اونجا، صبح تورو آماده کردم که یه دفعه تلفن زنگ زد از مرکز بهداشت بود گفتن چرا برای واکسن نیامدی، ماهم گفتیم داریم میایم،وقتی از در مرکز رفتیم د...
26 بهمن 1393

7 ماهگی

سلام سلام صد تا سلام به دختر همچون گلم، امروز نازدونه مامان 6ماهش پر شد رفت توی 7 ماه، بازم اتفاق خاصی نیافتاد طبق هر روز صبحو بعداز ظهر با بابا رفتیم بیرون گردی.شبم رفتیم خونه مامانی مریمشون بعد از شام اومدیم خونه ساعت 11 بود، تازه شارژ شده بودی، کلی منو بابا باهات بازی کردیم تا خسته شدی ساعت 1 خوابیدی.راستی امروز سه شنبه 21 بهمن بود. ...
21 بهمن 1393

40 شوهر عمه

 5 شنبه 16 بهمن دردونه مامان 5 ماهو25 روزش بود. این چند روز اتفاق خاصی نیافتاد صبحو بعد از ظهر می برمت بیرون هواخوری،یا با کالسکه یا با ماشین،بیرونو خیلی دوست داری، امکان نداره ببرمت بیرون کسی ازت خوشش نیاد، توی میوه فروشی با بابا رفته بودیم یه خانمه ازت خوشش اومد گفت میشه بغلش کنم منم تورو توی بغلش گذاشتم همش تورو به شوهرش نشون میداد،سیسمونی امیر هم همه شاگردا عاشق شده بودن، خلاصه هر جا که میبرمت تورو با ذوق بغل می کنن توهم براشون می خندی، امروزم صبح رفتیم بیرون، بعدازظهرم ساعت 4 رفتیم امامزاده علی بن جعفر برای 40 ام شوهر عمه مریم،بغل مامانی بودی که ازیتا اومد تورو ازش گرفت برد به همه فامیل نشون داد، گیر داده بود تورو ببره خونشون پیش آ...
18 بهمن 1393

دمر شدن دخملی

سه شنبه 14 بهمن فرشته کوچولوی مامان 5 ماهو 23 روزش بود، 1 شنبه شب رفتیم برای عمو محمود خواستگاری من تورو گذاشتم خونه مامانی مریم البته صبح برات برای اولین بار سوپ درست کردم  تا اگه گرسنه شدی مامانی بهت بده،دلم می خواست تورو هم ببرم ولی اذیت میشدی،2 شنبه هم دایی بهزاد از تهران اومده بود یه جا کار داشت مستقیم اومد خونه ما البته با بابایی تا تورو ببینه کلی ازت عکس گرفت برای زن دایی ایلانا و صدرا ببره،اومده بودن تورو ببیننو مارو ببرن خونه باباییشون، اگه یه روز تورو نبینن دلشون کلی برات تنگ میشه، دایی مارو برد شب بعد شام او رفت تهران ماهم اومدیم خونه 2شنبه هم صبح رفتیم بیرون&nb...
15 بهمن 1393

اولین فرنی خوردن

5 شنبه 9 بهمن عشق مامان 5 ماهو 18 روزش بود صبح که از خواب بیدار شدیم داشتم کاراتو میرسیدم که ساعت 11 زنگ درو زدن از آیفون دیدم باباییه، وقتی اومد دیدم مقداری وسایل که نیاز داشتیم برامون خریده، منم از فرصت استفاده کردم گفتم تورو نگه داره برات فرنی درست کنم، خیلی وقت بود می خواستم فرنی دادن بهتو شروع کنم، برات درست کردم وقتی بهت دادم فکر می کردم نخوری ولی خوردی خیلی هم با اشتها،بازم می خاستی ولی مامانی گفته بود دفعه اول کمتر بهت بدم دل درد نگیری منو بابایی از دستت خیلی خندیدیم اینقدر بامزه می خوردی کلی هم ازت فیلم گرفتم، ساعت 4 بود که بابا گفت به باباییشون بگیم شام بیان اینجا چون عصر قرار بود برن سر خاک شوهر عمه مریم، زنگ زدیم گفتن نمیایم...
10 بهمن 1393

5 ماهو 14 روزگی

جمعه 3 بهمن 5 ماهو 12 روزه شدی، توی این مدت اتفاق خاصی نیافتاد جمعه از صبح تا شب رفتیم خونه مامانی مریمشون بعد از نهار دایی ها رفتن تهران، تا شب اونجا بودیم بعد از شام اومدیم خونه. شنبه هم عسلمو بردم کالسکه گردی پارک و جاهای دیگه عصر هم طبق معمول رفتیم خونه مامانی مریمشون. 1 شنبه شب هم دوست بابا مهمون ما بودن. 2 شنبه 6 بهمن رفتیم خونه خاله ملیحه تا شیرینی عروسیش رو بهمون بده، اونجا دختر خوبی بودی، خاله ملیحه و مامانو باباش کلی باهات بازی کردن،در کل خیلی خوب بود مخصوصا برای من احتیاج بود کمی با دوستام باشم، عصر ساعت 5 برگشتیم بابا مستقیم مارو برد خونه مامانی مریمشون آخر شب اومدیم خونه، جالب اینجاست که خوابت میاد وقتی پوشکتو عوض میکنم روحیه می...
6 بهمن 1393

چهلم خاله

امروز 5 شنبه 2 بهمن مهرساجون 5 ماهو 11 روز شنبه شد امروز 40 خالم بود ساعت 10 آماده شدیم رفتیم خونه مامانی مریمشون چون زنگ زد دلمون واسه بچه تنگ شده زودتر بیار ببینیمش، رفتیم اونجا،دایی بهزاد و بهروز هم دیشب از تهران اومده بودن، وقتی تورو دیدن نمی دونی برات چه کار می کردن، تو هم براشون میخندیدی ساعت 12 رفتیم سالن دختر خاله شهناز بغلت کرد تورو چلوند هیچی نمی گفتی، دختر خاله ثریا هم تورو بغل کرد خلاصه بغل چند نفری رفتی اونجا نهار خوردیم موقع بیرون اومدن زن پسر خاله مامانی صدایمان کرد تا تورو ببینه، خدارو شکر اصلا اذیت نکردی، بعد بابا ما رو آورد خونه پوشکتو عوض کردم کلی هم باهات بازی کردم خیلی ذوق می کردی،ساعت 3 بابا اومد رفتیم سر خاک تو بغل باب...
2 بهمن 1393