اولین مامان گفتن
سلام نازنین مامان امروز 3 شنبه 28 بهمن بود از صبح دوست داشتی کنارت باشم، تا میرفتم توی آشپزخانه نغ میزدی می اومدم پیشت میخندیدی خیلی بلا شدی، تورو توی رورویک گذاشتم هر جا میرفتم تورو هم می بردم ساعت 11 بابا اومد مارو برد بیرون، بعد از رسیدن به کارامون مارو ارگ با کالسکه پیاده کرد رفت، منو تو هم کمی نشستیم تا تو یه ذره هوا بخوری بعد آوردم خونه، بعد از ظهر هم رفتیم خونه بابایی رمضان، بابا زنگ زد به عمه طاهره که بیان اونجا،بعد از کلی بازی کردن باهات خسته که شدی یه دفعه گفتی( مه مه) که هممون تعجب کردیم، البته من یه مدت توی گریه هات میفهمیدم منو صدا می کنی، ولی تا میرفتم به دیگرون بگم تمام شده بود،در ضمن همه ماها فکر می کردیم اول بگی بابا چون راح...