مهمونی خونه دوست مامان
امروز صبح خواب بودیم که گوشیم زنگ زد بر داشتم خاله ندا زنگیده بود بگه خاله ملیحه اونجاست نمیزاره بیاد اینجا ما هم بریم اونجا ، بابا گفت پس پاشو وسایلتو جمع کن میرم برسونمتون ،بابا ما رو رسوندو رفت ،خونه خاله ندا خوابیده بودی ،ما هم حرف زدیم وقتیم بیدار شدی برای خاله ملیحه و ندا خندیدی ازت خونه خاله چند تا عکس گرفتم کمی شیر خوردی دوباره خوابیدی ساعت 1:30 بود که بابا اومد دنبالمون اومیدیم خونه بعد از ظهرم ساعت 4 رفتیم خونه بابایی نعمت بعد شام ساعت 11 بود که اومدیم خونه حالا هم که خوابیدی ،شب بخیر قند عسل مامان. ...