مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

30 روزگی

امروز 21 شهریور منو بابا تورو بردیم مرکز بهداشت قد و وزن و دور سرت خوب بود وقتی اومدیم خونه مامانی زنگ زد بریم اونجا دوباره ساک لباس جمع کردیم رفتیم اونجا اصلا بگم نیایم خونه بهتره چون هر روز زنگ میزنن بیاین اینجا خیلی مامانی و بابایی دوستت دارن همش می گن اینجا بمونین .     ...
22 شهريور 1393

20 روزگی

وقتی 15 روزت بود منو بابا رضا تورو با ترس بردیم مرکز بهداشت تا وزن کنند که مرکز به ما گفت هم دور سر و هم قدش خوبه ولی وزن تغییری نکرده که عادیه بچه ها وزن کم می کنند .یادم رفت بگم وقتی 5 روزت بود بابا و مامانی تورو بردن برای آزمایش خون از کف پا . خب الان از خونه مامانی اومدم ولی تنهایی با تو خیلی سخته فکر کنم دوباره برم اونجا.فقط موقعی که فامیلای بابا بیان میام خونه وگرنه برای فامیلای خودم همون خونه بابایی می مونم .وقتی گریه می کنی خیلی سخت میشه فهمید چی میخای از اینکه باهات تنها بمونم و نفهمم چی میخای میترسم .   ...
13 شهريور 1393

روز دختر

امروز 6 شهریور روز ولادت حضرت معصومه ( روز دختره) مهرسا جون 15 روزست منو بابا به این مناسبت برات زنجیر خریدیم مامانی مریمو بابایی هم برات گوشواره توپی خریدن. عزیزم عمرم روزت مبارک. 
6 شهريور 1393

10 روزگی

تا امروز سعی کردیم منو مامانی تو رو هر روز حمام ببریم در کل بگم مامانی چون من اصلا نمی تونم درست و حسابی راه برم خب مامانی طبق سنت قدیمیا به بدنم روغن مخصوص زد بعد رفتم حمام خیلی خوب بود انگار تمام بدنم نرم شد . روز 8 هم برای کشیدن بخیه رفتیم پیش خانم دکتر.اینم بگم دایی بهزاد خونه ما بود می خاستن برن تهران که مامانی تو رو بدون پوشک  گذاشت بغل زن دایی نزدیک بود روش خرابکاری کنی که به خیر گذشت . قراره از فردا 1 هفته برم خونه بابایی ، وقتی اومدم برات می نویسم .   ...
3 شهريور 1393

4 روزگی

امروز جمعه 4 روز از لحظه به دنیا اومدنت می گذره اصلا باور نمی کنم که به دنیا آمدی دیروز به سختی اومدیم خونه خیلی خوشحالم که الان خونه خودمم و می تونم راحت تورو بغل کنم ولی نمیدونم چرا اصلا حوصله شلوغی و گریه هاتو ندارم 3 شبه خوب نخوابیم اصلا بگم 2 ماهه آخر بارداریو همین طور این 3 شبو خوب نخوابیدم خستم دلم می خاد بخوابم ولی از درد نمی تونم . هر کسی میاد دیدنم میگه استراحت کنم اما نمی شه اینقدر درد دارم که نمی تونم بخوابم اصلا حوصله شلوغی و گریه هاتو ندارم دکتر بهم گفت به خاطر داروی بیهوشیه تا 40 روز کم کم خوب می شه ولی تاثیر دارو تا 1 سال شاید 2 سال روت بمونه . منو بابا خیلی دوستت داریم همین طور خیلی خوشحال از اینکه صحیح و سالم به دنیا آمدی ....
1 شهريور 1393

1 روزگی

الان توی بیمارستان روی تخت دراز کشیدم خیلی دلم می خاد تو رو بغل کنم ولی اصلا حوصله ندارم فکر کنم به خاطر داروی بیهوشیه گریه هات و اینکه شیری ندارم که بهت بدم اعصابمو خرد می کنه بنده خدا مامان خیلی برام زحمت کشید نمی دونم چطور جبران کنم اصلا فکر نکنم بتونم هیچکدوم کاراشو جبران کنم . ...
31 مرداد 1393

کادوهای مهرسا

اینم کادوهای دختر گلی که دیگران زحمت کشیدن آوردند : مامانی مریم و بابایی نعمت دایی بهنام بازم مامانی مریم و بابایی نعمت مامانی اختر و بابایی رمضان و عمو محمود دایی بهزاد و خانواده       ...
31 مرداد 1393

تولد

نفس مامان روز 3 شنبه ساعت 10:30 پا به این دنیا گذاشت . خیلی سریع منو برای عمل صدا کردن باعث شد اصلا آمادگی برای عمل نداشته باشم وقتی راهرو اتاق عملو طی می کردم هیچ کس با من نبود خودم بودمو خدا ، خدایی که هر لحظه زندگیم با من بود اون لحظه فقط از خدام می خواستم هم خودم و هم بچم سالم از اتاق عمل بیایم بیرون که خوشبختانه همین طور هم شد ، خدا جون ازت ممنونم به خاطر تمام چیزایی که یه روز فکر نمی کردم بهم بدی زیارت خونه خودت و همچنین یه بچه سالم ، از این حرفا بگذریم وقتی توی اتاق عمی صداتو شنیدم انگار تمام دنیا رو بهم دادن خیلی خوشحالم.دختر گلم وقتی به دنیا آمدی بهترین لحظه زندگی من بود تا اینموقع فکر نمی کردم اینقدر دلبسته تو بشم ولی از این لحظه...
30 مرداد 1393
1