مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اومدن کربلاییا

سلام امروز شنبه 19 اردیبهشت، دختر گلم 9 ماهو 28 روزش بود،دوشنبه 14 وسایلمونو جمع کردیم رفتیم خونه بابایی شون تا من فردا خونه بابایی شونو یه گردگیری انجام بدم، هر چند دایی بهنام خونه رو تمیز کرده ولی بازم یه گردگیری کوچیک می خواست، سه شنبه از صبح یه سری کارها رو انجام دادم بعد از ظهر فهیمه دختر دایی قدرت هم اومد کمکم کرد همین طور تورو نگه داشت تا من به کارام برسم چهارشنبه 16، هم تولد بابا رضا بود و هم اینکه بابایی شون از کربلا اومدن ساعت 7 صبح رسیدن، من از 5 صبح بیدار بودم تا وسایلو آماده کنم، اخه قصاب قرار بود ساعت 7 اونجا باشه، منقلو روشن کردم و کارهای دیگه، فامیل ساعت 7 اونجا بودن یه سری هم رفتن ترمینال تا بابا و مامانی رو بیارین...
19 ارديبهشت 1394

هتل دربند

سلام عزیز دلم امروزم با تمام خوبیهاشو سختی هاش گذشت، امروز 5 شنبه 10 اردیبهشت 8 ماهو 19 روزت بود، امشب عروسی پسر دایی بابا بود، عصر ساعت 3 با کمک بابا تو رو بردیم حمام بعد اومدی خوابیدی تا ساعت 8 که امادت کردم رفتیم عروسی بدون کمک مامانی مریم خیلی سخت بود ولی خوش گذشت آخر شب هم توی یک باغ توی شهمیرزاد ارکست داشتن بابا گفت بریم، خوشت اومده بود اصلا هیچی نمی گفتینگاه می کردی وقتی اومدیم تو ماشین از خستگی خوابت برد ساعت 2:30 رسیدیم خونه اونقدر خسته بودیم که بیهوش شدیم. 
11 ارديبهشت 1394

درآمدن دندان های پیش بالا 5 و 6

سلام عشق مامان امروز جمعه بود 11 اردیبهشت، 8 ماهو 20 روزه شدی، الان دو روزه کنار دندون بالات نیش کرده، سه شنبه بعدازظهر بردمت پارک جلوی خونه بچه هارو که دیدی خیلی خوشحال شدی حیف که نمی تونی باهاشون بازی کنی، چهارشنبه شب هم رفتیم خونه بابایی رمضونشون عمه ها هم اونجا بودن کلی باهاشون بازی کردی، امروزم بعداز ظهر با بابا رفتیم بیرون گردش، فدات بشم هر وقت بیرون میبرمت خیلی خوشحال میشی، اگه من پیشت نباشم یه خانم رو ببینی فکر می کنی منم گریه می کنی،  بردیمت پارک با بابا سرسره سوار شدی تاب بازی کردی، یک ماهی هست که کلمه های دردر، مامان،مه مه،به به،آقا،آبه رو می گی، کارات خیلی جالبه ولی بعضیارو تا میرم فیلم بگیرم دیگه تکرار نمی کنی، وقتی پشت و ر...
11 ارديبهشت 1394

مسافر کربلا

دوشنبه 7 اردیبهشت نازگل مامان 8 ماهو 16 روزش بود، بالاخره مامانی مریم به آرزوش رسید امروز با بابایی عازم کربلا شدن، خیلی وقته مامانی تصمیم قطعی گرفته بود که بره ولی هر دفعه یه اتفاقی پیش می اومد نمی شد، بالاخره امروز ساعت 5 صبح رفتن، دیروز بعدازظهر اقوام و همسایه ها اومدن دیدنشون تو هم این وسط کلی آتیش سوزوندی، اینقدر با بابایی مامانی بازی کردی تا حسابی اونجا یادت باشه عسلم، فامیل رو که میدیدی کلی ذوق می کردی شب خونه بابایی شون خوابیدیم، امروزم خونشونیم، مامانی گفت اینجا بمونید تا بیایم ولی برای من سخته احتمالا امشب بریم خونه خودمون. 
7 ارديبهشت 1394

مهمونی ختم

سلام عزیز دلم امروز 4 اردیبهشت، 8 ماهو 13 روزه شدی، امروز ظهر برای فوت مادر زن دایی منصوره سالن نهار دعوت بودیم، ساعت 11 آماده شدیم اول رفتیم خونه بابایی شون بعد باهم ساعت 1:30 رفتیم سالن، ساعت 3 تا 4 هم مراسم ختم بود، بعد از مراسم اومدیم خونه مامانی مریمشون، مامانی می خواست اش بپزه چون قراره 2 شنبه7 آخر شب انشاالله اگه خدا راضی باشه مامانی و بابایی برن کربلا، دایی بهروزشونم ساعت 7 رفتن تهران، ما هم کارای اش رو انجام دادیم تا ساعت 8 تمام شد، منو مامانی و بابایی حسابی خسته شدیم، هم کارای اش هم نگه داری از تو، فدای دختر گلم بشم هم توی سالن وهم توی مسجد همه ی فامیل چشمشون به تو بود دل همه رو بردی هر کسی که تورو می بینه نمی ت...
4 ارديبهشت 1394

گردش

سلام فرشته نازم چهارشنبه 2 اردیبهشت صبح به خاله ندا اس زدم بریم بیرون، تو رو سوار کالسکه کردم رفتیم ساعت 1:30 برگشتیم توی راه هر کسی تورو میدید باهات بازی می کرد چه زن چه مرد، همه ازت خوششون می اومد، چندین بار چشمو نظر شدی مامانی دایم بهم میگه وان یکاد همراه کنم ولی من یادم میره بعد از ظهر مامانی و بابایی نعمت برای کربلا کلاس داشتن به اصرار زیاد منو بابا بعد کلاس اومدن خونه ما، شام خوردیم،  بعد از شام هم رفتیم خونه دختر عمو ازیتا چون دختر عمه فاطمه و آذر و عمه من با عمو احمدشون می خواستن برن خونه ازیتاشون، شب خوبی بود خیلی بهمون خوش گذشت تو که اینقدر بازی کردی اومدیم خونه بیهوش شدی، 5 شنبه هم بعد از ظهر رفتیم خونه بابایی شون، مامانی داش...
3 ارديبهشت 1394

مراسم مادر زن دایی

سلام مامانم شنبه 29 فروردین برای مراسم دفن مادر زن دایی منصوره رفتیم تهران صبح ساعت 7 حرکت کردیم تا تهران بغل دایی بهنام بودی اصلا هم اذیت نکردی وقتی رسیدیم مستقیم رفتیم بهشت زهرا ساعت 10 اونجا بودیم تا ساعت 4 مراسم ترحیم طول کشید بعد رفتیم هیات جلوی خونه حاج خانم برای نهار، اکثر اقوام زن دایی اومدن جلو تا ببیننت تو هم نگاشون می کردی بعد مراسم رفتیم خونه دایی بهزاد، صدرا وقتی تورو دید خیلی خوشحال شد بچه از تنهایی اونقدر خوشحال بود که نمی دونست چه کار کنه، فردا هم یه سری کار داشتیم بعد انجامشون اومدیم خونه شب اینقدر خسته بودیم که هیچکدوممون نا نداشتیم کاری انجام بدیم از خستگی بیهوش شدیم. 
29 فروردين 1394

درآوردن دو دندان پیش مرکزی بالا

سلام قند عسلم امروز جمعه 28 فروردین بود 8 ماهو 7 روزه شدی دختر گلم، راستی دو تا دندون بالا رو هم درآوردی عزیزم، من که فکر می کنم تبت به خاطر دندون بود،  مبارکت باشه جیگر مامان.  دیروز 5 شنبه با بابا اومدیم خونه مامانی مریم شون شب همونجا منو تو خوابیدیم بعدازظهر جمعه بهمون خبر دادن مادر زن دایی منصوره فوت کرده همه ما ناراحت شدیم زن خوبی بود روحش شاد، قراره فردا صبح حرکت کنیم سمت تهران. 
28 فروردين 1394

9 ماهگی

سلام عزیز دلم 9 ماهگیت مبارک ، هر چند شروع 9 ماهگیت با مریضی همراه بود، شنبه 22 فروردین مریضیت یه ذره بهتر شده بود ولی تا شب اصلا نخندیدی، غروب با بابا رفتیم بیرون تا حالو هوات بهتر بشه، یکشنبه هم صبح بردمت مرکز بهداشت برای قد و وزن. گفتن وزنش به خاطر مریضی اومده پایین، وقتی اومدیم خونه تمام صورتت پر شده بود از جوشای ریز قرمز فکر کنم چون فصل بهاره به گل های حیاط مرکز بهداشت حساسیت داشتی، عصر رفتیم خونه مامانی مریم گفت اشکال نداره خوب میشه بعد شام من از خستگی سرم درد گرفته بود اومدیم خونه تا استراحت کنم.من که همش فکر می کنم تبت به خاطر دندون درآوردن  بالا بود اخه روی لثه هات ورم سفید دیده میشه. 
23 فروردين 1394
1