مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

تولد دخترعمه جون

امروز 4شنبه 21 آبان بود که نفس مامان 3ماهه شد.شب به اصرار عمه طاهره رفتیم خونشون تولد عارفه جون بود خیلی خوش گذشت مهرسا خانمم اصلا اذیت نکرد گل دختر مامانه دیگه، عزیز دل مامان وقتی هم اومد خونه شیر خورد و خوابید .تولدت مبارک عارفه جون   ...
21 آبان 1393

اولین روضه

امروز 2 ماهو 28 روزت میشد ، قرار بود بریم خونه دوست مامان منیژه ، روضه همش دعا میکردم اونجا اذیت نکنی ساعت 3 آماده شدیم با مامانی مریم رفتیم اولین مهمونی ای بود که میبردمت وقتی رسیدیم اول خواب بودی ولی بعد شیر می خواستی یه ذره که خوردی از روی کنجکاوی شروع کردی همه جا رو نگاه کردن بعد بچه ها رو نگاه می کردی وقتی خوابوندمت که شیر بخوری نخوابیدی دوست داشتی همه جا رو نگاه کنی بعد یه خانمی اومد تو رو بغل کرد یه مدتی گردوند چند نفر از خانمای توی اتاق از تو خوششون اومده بود وقتی هم که از توی اتاق اوردمت بیرون مامان منیژه باهات بازی کرد خلاصه دل خیلی ها رو برده بودی مامان قربون اون کنجکاویت بره همه جا رو با دقت نگاه می کردی هر کاری کردم نخوابیدی بعد...
20 آبان 1393

سالگرد ازدواج مامان و بابا

  14 آبان سالگرد ازدواج مامان و بابا سلام زندگی مامان ، امروز 14 آبان سالگرد ازدواج من وبابا بود گل دختر امروز 2 ماهو 23 روزه شد منتها ما خونه بابایی بودیم .هر سال چنین روزی رو منو بابا برای شام میرفتیم هتل جهانگردی اما امسال به خاطر تو نرفتیم ،هنوز میترسم تو رو بیرون ببرم چون هنوز 3 ماهت کامل نشده ولی بابا قول داده سر فرصت ما رو ببره در ضمن بابا یه شاخه گل رز برام خریده به همراه یه کادو ناقابل، خیلی خوشحالم که ششمین سالگرد ازدواجمو در کنار دختر گلم و شوهرم هستم .     ...
19 آبان 1393

مهمونی خونه عمه طاهره

3شنبه 6 آبان نفس مامان 2 ماهو 10 روزش شد . شب قراربود با عروسک مامانوبابا رضا بریم خونه عمه طاهره، صبح خونه مامانی مریم بودیم مامانی برامون سبزی خریده بود تا قرمه درست کنیم وقتی رفتیم خودشون از 10 کیلو سبزی فقط مقدار کمی برای پاک کردن مونده بود نشستم کمک کردم تو هم دختر خیلی خوبی بودی مامانی مقداری جعفری هم برای من گرفته بود تا سوپ درست کنم شیرم زیاد بشه گل دختر مامان بخوره بابا رضا هم ساعت 8اومد تا بریم خونه عمه طاهره قبل از رفتن دو دست از لباسهایی رو که روی سیسمونی بود تنت امتحان کردیم متأسفانه تو از لباس عوض کردن خوشت نمیاد کلی گریه کردی اخرم اون 2دست برات تنگ شده بود نمیدونم چرا بیشتر لباسات اینطری شدن یا خود بلوز اندازته و یا خود شلوار ...
16 آبان 1393

اولین محرم

امروز یکشنبه اول محرمه پارسال از نفس مامان خبری نبود ولی امسال یه دختر کوچولو خوشگلومامانی دارم که 2 ماهو 13 روزشه .پارسال اکثر شبا میرفتم عزاداری امامزاده علی بن جعفر ولی امسال چون کوچیکی و من میترسم سرما بخوری تصمیم گرفتم جایی نرم به جای اون هرشب بابا مارو میبره خونه مامانی مریم تا تنها نباشیم باباییشونم به خاطر تو از اول مهر بخاری گذاشتن ماهم شوفاژارو روشن کردیم. مامان فدای اون ژستت بره .     ...
15 آبان 1393

اولین تاسوعا و عاشورا

مهرسا جون حالا 2 ماهو 24 روزشه ، شنبه شب برای خوابیدن اومدیم خونه اما فردا نزدیک ظهر دوباره رفتیم خونه بابایی مامانیو زن دایی منصوره تمام کارارو کرده بودن قرار بود دوشنبه ظهر که تاسوعاست باباییشون نذری بپزن صبح 2شنبه خدارو شکر زیاد اذیت نکردی منم تونستم کمک کنم خلاصه تا شب اصلا اذیت نکردیو دختر خوبی بودی تازه کلی همه رو سرگرم کردیو خستگی رو از تن همه بیرون کردی تازه دختر 2ماهو20روز من بدون کمک کسی وقتی توی بغل نشسته بود خودش به تنهایی به سمت جلو میرفت که همه رو متعجب کرده بود . روز تاسوعا و عاشورا هم گذشت و بابایی نذاشت ما بیایم خونه چهارشنبه میخواستیم بیایم خونه که من گفتم گوشواره مهرسارو در بیاریم خانم دکتر گفته بود بعد 2هفته در بیارید گوش...
15 آبان 1393

امدن دایی بهروز

5شنبه 8 آبان عزیز دل مامان 2 ماهو 17 روزش شد .کلی کار روی سرم ریخته بود شب قبل به بابایی گفتم بیاد تورو نگه داره تا من به کارام برسم راستی نگفتم مواقعی که کار دارم بابایی میاد تورو نگه میدارد چون مامانی مریم دستش درد میکنه نمیتونه تورو بلند کنه صبح زود وقتی بهت شیر دادم تورو خوابوندم صبحانه آماده کردم ساعت 10بابایی آمد صبحانه خوردم بلافاصله جعفری رو شستم و لوبیا رو گذاشتم بپزه. بعد هم لباسشو اتو کردم خدارو شکر گریه نکردی منم به کارام رسیدم نزدیک ظهر بابایی رفت. روز شنبه 10 آبان داشتیم منو بابا نهار میخوریم که دایی بهروز زنگ زد ما ساعت 2از تهران راه افتادیم برو خونه مامانش وقتی میرسیم بچه رو ببینیم ما هم نهار خوردیم چون بابا کار داشت مارو خون...
9 آبان 1393

سوراخ کردن گوش

امروز29 مهر 2 ماهو 8 روزته تصمیم گرفتم تورو ببرم گوشتو سوراخ کنم از صبح هوا خیلی سرد کرده بود هی منصرف میشدم تا بعدازظهر ساعت 5 یه طوفان شدیدی بلند شده بود همراه باد بارون هم می اومد بابا رضا گفت بزار برای یه روز دیگه که من گفتم زودتر از اینها باید اینکارو انجام میدادیم بابا هم گفت خب بریم با بابا رفتیم مامانی مریمو سوار کردیم رفتیم مطب خانم دکتر طاهریان که زن پسر دایی منه رفتیم داخل مطب خانم دکتر علامت گذاشت بعد گل دخترمو دادم به مامانی خانم دکتر تند سوراخ کرد همون لحظه خیلی گریه کردی منم خیلی ترسیدم بعد خانم دکتر تورو بغل کرد تا تورو ببینه که دختر گلم براش جیغ کشید انگار ازش می ترسیدی چون او رو دیدی که سوراخ کرده بود ،وقتی پتو دورت پیچیدم ...
30 مهر 1393
1