مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

40 شوهر عمه

 5 شنبه 16 بهمن دردونه مامان 5 ماهو25 روزش بود. این چند روز اتفاق خاصی نیافتاد صبحو بعد از ظهر می برمت بیرون هواخوری،یا با کالسکه یا با ماشین،بیرونو خیلی دوست داری، امکان نداره ببرمت بیرون کسی ازت خوشش نیاد، توی میوه فروشی با بابا رفته بودیم یه خانمه ازت خوشش اومد گفت میشه بغلش کنم منم تورو توی بغلش گذاشتم همش تورو به شوهرش نشون میداد،سیسمونی امیر هم همه شاگردا عاشق شده بودن، خلاصه هر جا که میبرمت تورو با ذوق بغل می کنن توهم براشون می خندی، امروزم صبح رفتیم بیرون، بعدازظهرم ساعت 4 رفتیم امامزاده علی بن جعفر برای 40 ام شوهر عمه مریم،بغل مامانی بودی که ازیتا اومد تورو ازش گرفت برد به همه فامیل نشون داد، گیر داده بود تورو ببره خونشون پیش آ...
18 بهمن 1393

دمر شدن دخملی

سه شنبه 14 بهمن فرشته کوچولوی مامان 5 ماهو 23 روزش بود، 1 شنبه شب رفتیم برای عمو محمود خواستگاری من تورو گذاشتم خونه مامانی مریم البته صبح برات برای اولین بار سوپ درست کردم  تا اگه گرسنه شدی مامانی بهت بده،دلم می خواست تورو هم ببرم ولی اذیت میشدی،2 شنبه هم دایی بهزاد از تهران اومده بود یه جا کار داشت مستقیم اومد خونه ما البته با بابایی تا تورو ببینه کلی ازت عکس گرفت برای زن دایی ایلانا و صدرا ببره،اومده بودن تورو ببیننو مارو ببرن خونه باباییشون، اگه یه روز تورو نبینن دلشون کلی برات تنگ میشه، دایی مارو برد شب بعد شام او رفت تهران ماهم اومدیم خونه 2شنبه هم صبح رفتیم بیرون&nb...
15 بهمن 1393

اولین فرنی خوردن

5 شنبه 9 بهمن عشق مامان 5 ماهو 18 روزش بود صبح که از خواب بیدار شدیم داشتم کاراتو میرسیدم که ساعت 11 زنگ درو زدن از آیفون دیدم باباییه، وقتی اومد دیدم مقداری وسایل که نیاز داشتیم برامون خریده، منم از فرصت استفاده کردم گفتم تورو نگه داره برات فرنی درست کنم، خیلی وقت بود می خواستم فرنی دادن بهتو شروع کنم، برات درست کردم وقتی بهت دادم فکر می کردم نخوری ولی خوردی خیلی هم با اشتها،بازم می خاستی ولی مامانی گفته بود دفعه اول کمتر بهت بدم دل درد نگیری منو بابایی از دستت خیلی خندیدیم اینقدر بامزه می خوردی کلی هم ازت فیلم گرفتم، ساعت 4 بود که بابا گفت به باباییشون بگیم شام بیان اینجا چون عصر قرار بود برن سر خاک شوهر عمه مریم، زنگ زدیم گفتن نمیایم...
10 بهمن 1393

5 ماهو 14 روزگی

جمعه 3 بهمن 5 ماهو 12 روزه شدی، توی این مدت اتفاق خاصی نیافتاد جمعه از صبح تا شب رفتیم خونه مامانی مریمشون بعد از نهار دایی ها رفتن تهران، تا شب اونجا بودیم بعد از شام اومدیم خونه. شنبه هم عسلمو بردم کالسکه گردی پارک و جاهای دیگه عصر هم طبق معمول رفتیم خونه مامانی مریمشون. 1 شنبه شب هم دوست بابا مهمون ما بودن. 2 شنبه 6 بهمن رفتیم خونه خاله ملیحه تا شیرینی عروسیش رو بهمون بده، اونجا دختر خوبی بودی، خاله ملیحه و مامانو باباش کلی باهات بازی کردن،در کل خیلی خوب بود مخصوصا برای من احتیاج بود کمی با دوستام باشم، عصر ساعت 5 برگشتیم بابا مستقیم مارو برد خونه مامانی مریمشون آخر شب اومدیم خونه، جالب اینجاست که خوابت میاد وقتی پوشکتو عوض میکنم روحیه می...
6 بهمن 1393

چهلم خاله

امروز 5 شنبه 2 بهمن مهرساجون 5 ماهو 11 روز شنبه شد امروز 40 خالم بود ساعت 10 آماده شدیم رفتیم خونه مامانی مریمشون چون زنگ زد دلمون واسه بچه تنگ شده زودتر بیار ببینیمش، رفتیم اونجا،دایی بهزاد و بهروز هم دیشب از تهران اومده بودن، وقتی تورو دیدن نمی دونی برات چه کار می کردن، تو هم براشون میخندیدی ساعت 12 رفتیم سالن دختر خاله شهناز بغلت کرد تورو چلوند هیچی نمی گفتی، دختر خاله ثریا هم تورو بغل کرد خلاصه بغل چند نفری رفتی اونجا نهار خوردیم موقع بیرون اومدن زن پسر خاله مامانی صدایمان کرد تا تورو ببینه، خدارو شکر اصلا اذیت نکردی، بعد بابا ما رو آورد خونه پوشکتو عوض کردم کلی هم باهات بازی کردم خیلی ذوق می کردی،ساعت 3 بابا اومد رفتیم سر خاک تو بغل باب...
2 بهمن 1393

بهانه مهرسا

امروز 4 شنبه 1 بهمن مامانی زنگ زد شب بریم خونشون،ساعت 7 آماده شدیم ولی چون بابا کار داشت ساعت 9 اومد رفتیم خونه بابایی رمضان، شام آماده بود خوردیم بعد از شام عمه ها کلی باهات بازی کردن ولی تو به خاطر دندونت یه ذره نغ میزدی ساعت 12 برگشتیم خونه. ...
1 بهمن 1393

دختر مظلوم

امروز 3شنبه 30 دیماه 5 ماهو 9 روزه شدی،امشب دوست بابا بعد از چند وقت  اومده بود خونمون، دختر گلم اصلا منو اذیت نکرد خیلی دوستت دارم گلم از اینکه درک می کنی مامان کار داره، خودت آروم بازی می کنی، فدای دختر مظلومم بشم.            ...
30 دی 1393

کالسکه گردی

امروز 4 شنبه 24 دیماه 5 ماهو 3 روزه شدی پریشب خاله ملیحه اس داد فردا خونه ای بیام پیشت ساعت 9:30 اومد باهات کلی بازی کرد فقط یه ذره نغ میزدی به خاطر خارش دندونت کلی هم منو او با هم حرف زدیم،  ساعت 1 رفت، بعد از ظهر هم طبق روال هر روز رفتیم خونه بابایی شون راستی یادم رفت بگم مامانیشون از مشهد چند تا لباس برات آورده بودن دستشون درد نکنه همش مارو شرمنده میکنن. امروزم صبح تورو با کالسکه بردم بیرون گردی،  اینقدر از هوای بیرون خوشت میاد میگیری میخوابی، توی پارک گذاشتمت زیر آفتاب بعد رفتیم پاساژ بردیا، بعدش اومدیم خونه عصر دوباره رفتیم خونه بابایی شون که بابا زنگ زد آماده باشید بریم خونه بابایی رمضا...
24 دی 1393

بیقراری کردن

امروز 2 شنبه 22 دیماه 6 ماهو 1 روزه شدی خاله ندا صبح ساعت 11 اومد خونمون ساعت 1 رفت براش میخندیدی اول فکر کردم غریبی کنی ولی نه خوشحال بودی عصر رفتیم خونه بابایی رمضان، عمه محبوبه هم اونجا بود شب اونجا موندیم سر سفره فهمیده بودی غذا میخوریم دهند آب افتاده بود کلی از دستت خندیدیم  بعد شام ساعت 8:30 رفتیم سر راه به پیشنهاد من رفتیم خونه عمه طاهره، بابا مارو گذاشت رفت کارشو برسه بیاد، رفتیم توی خونه، توی ماشین داشت خوابت میبرد وقتی اونا رو دیدی شروع کردی گریه کردن بغل هیچکس آروم نمی گرفتی، پوشکتم عوض کردم ولی فایده نداشت نیم ساعت تمام گریه کردی آخر زنگ زدم بابا رضا اومد اورو دیدی ساکت شدی. ساعت 11 اومدیم خونه پوشکتو عوض کردم تا بخوابونمت ک...
22 دی 1393