مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

دیدن فامیل

امروز 3 شنبه 16 دیماه بود ظهر برای مهمانی هفت سالن دعوت بودیم ساعت 9 بابایی زنگ زد ما ساعت 8:30 رسیدیم بچه رو بیار ببینیم دلمون واست تنگ شده اما تو خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم منم پهلوی دراز کشیدم که خوابم برد ساعت11 بود که در زدن از آیفون دیدم بابایی و مامانی و دایی بهروز اومدن خیلی دلشون برات تنگ شده بود نتوانسته بودن صبر کنن تا ظهر،خودشون اومدن تورو دیدن ساعت 12 رفتن خونه دختر عمه برای تسلیت منم عسلمو آماده کردم تا بابا بیاد با هم بریم سالن ساعت 12:30 رفتیم منو مامانی رفتیم آخر سالن روی یه میز نشستیم زن عمو احمد و ازیتا اومدن پیش ما بعد عمه اومد بعد آذر و زهره و...
16 دی 1393

برگشتن مسافرامون

امروز دوشنبه 15 دی عزیز مامان 4 ماهو 24 روزش بود عصر دایی بهروز از تهران اومد مستقیم اومد خونه ما تا تورو ببینه وقتی اومد تورو بغل کنه دوباره یه ذره گریه کردی ولی خیلی زود باهاش جور شدی ،مامانی مریمو بابایی امشب سوار قطار میشن فردا برمی گردن از وقتی رفتن هر روز زنگ میزنن حالتو می پرسند، به منم میگن عوض ما بوسش کن، جاشون خیلی خالی بود برای منی که تنهام، بودنشون یه نعمته،تازه اکثر روزا هم میرفتم اونجا تا تورو نگه دارن من فقط تا عصر میتونستم تورو نگه دارم بعدازظهر که میشه منم خسته میشم، هر روز زنگ میزنن پاشی بیار ببینیمش،اگه هم من نبرم میان یکی دو ساعتی تورو می بینن میرن، خلاصه خیلی کمکم هستن دستشون درد نکنه. ...
15 دی 1393

فوت شوهر عمه مریم

امروز 1 شنبه 14 دی مهرساجون 4 ماهو 23 روزشه. دوباره امروز یه عزیز دیگرو از دست دادیم. شوهر عمه مریم من، عمه مریمو خیلی وقت پیش از دست داده بودیم خیلی خوب بود همیشه تا وقتی عزیزی هست قدرش اونقدر دونسته نمیشه وقتی میره جای خالیشونو حس میشه،وقتی عمه بود خیلی خوش میرفتیم سمنوی 48 ام صفر عمه همه فامیلو دور هم جمع می کرد خیلی خوش میگذشت به غیر از اینکه شهادت بود ما بچه ها باهم بودیم روحش شاد،امروز شوهر همون عمه فوت کرد،او هم روحش شاد.
14 دی 1393

مسافرت بابایی

امروز 4 شنبه 10 دی مهرسا کوچولو 4 ماهو 19 روزشه. عزیزم روز به روز داره بزرگتر میشه،امشب رفتیم اول خونه بابا ییشون تا اونا رو ببینیم فردا عازم مشهدن، بعد رفتیم خونه دوست بابا ( درساجون) خیلی خوش گذشت، ساعت 2 برگشتیم خونه. ...
10 دی 1393

غریبی کردن گل دختر

امروز 9 دی عسلم 4 ماهو 18 روزش بود امشب مامانیو بابایی وعمو محمود اومده بودن خونمون، اولش خیلی گریه کردی مثل اینکه جدیدا داری غریبی می کنی یه ذره طول کشید تا تورو آروم کنم بعد بابا اومد باهات بازی کرد خوب شدی.   ...
9 دی 1393

شیرین کاری

امروز7 دی مهرسا کوچولو 4 ماهو16 روزشه. امشب بابا رضا فهمید که بوس کردنو بلدی اینقدر بامزه ادا در می آری یعنی تا حالا ما نفهمیدم که میتونی، بابا رضا فهمید ازت فیلم هم گرفتم فدای گل دخترم بشم خیلی ناز شدی بابا همش قربون صدقت میره دوست داره زودتر بزرگ شی،عشقوامید منو بابا شدی که نفسمون به نفس تو بنده، همش خدارو شکر می کنیم که تورو به ما داد، امیدوارم هر کسی که بچه نداره خدا دلشونو با یه بچه روشن کنه. ...
7 دی 1393

عقد خاله ملیحه

امروز 5 شنبه 4 دی ماه نفس مامان 4 ماهو 13 روزش شد. امروز بعد از ظهر عقد خاله ملیحه بود عشق مامان از صبح یه ذره حالش خوب نبود مامان می خواست عقد خاله نره ولی تا عصر حالت بهتر شد آماده شدیم ساعت 4 رفتیم دنبال خاله ندا تا ساعت 4:30 رفتیم سالن بعد ساعت 6:30 بابا اومد مارو برد خونه مامانی مریم، ساعت 11 اومدیم خونه توی سالن دختر خیلی خوبی بودی اصلاً هم اذیت نکردی. ...
4 دی 1393

اولین شب یلدا

شنبه 28 آذر وقتی از خواب بیدار شدی می خواستیم بریم خونه بابایی نعمت، بابا کار داشت گفت به داییا بگم بیان مارو ببرن ولی من هوس کالسکه سواری کردم تو رو پیچوندم لای پتو بعد گذاشتمت توی کالسکه رفتیم خونه بابایی چون همه اونجا بودن نهار رفتیم اونجا، بعد زن دایی منصوره رفت خونه دوستش نذری اش رشته آورد، مامانی مریم هم رفت خونه خاله اونجا اش پختن یه قابلمه آورد، خلاصه شب شام یه عالمه آش داشتیم  بعد از شام، میخواستیم بیایم خونه که بابا گفت بمونید همینجا، خودش و دایی بهروز و بهنام رفتن خونمون خوابیدن تا صبح زود با هم برن حلیم نذری بگیرن، قرار بود نهار همه بیان خونمون ولی چون حلیم خورده بودن، گفتن شب میان، مامانی نهار شوید باقالی درست کرده بود ساعت...
30 آذر 1393

مهمونی 7 خاله

امروز جمعه 27 آذر ماه عزیز دلم 4 ماهو 6 روزشه، صبح شکمت دوباره کار کرد و منو از نگرانی درآورد ساعت 8:30 بیدار شدی البته با صدای بابا تا تورو ببریم حمام، ظهر 7 خاله بود مارو سالن دعوت کرده بودن، منوبابا آماده شدیم برای رفتن که نازگل مامان دوباره شکمش کار کردتند عوضت کردم، دایی بهروزشون و بهزادشون از تهران اومده بودن ساعت 12 همه با هم رفتیم سالن برای نهار بعد از نهار دایی منو صدرا رو خونه بابایی کرد و رفت مسجد، مامانی گفت بچه اذیت میشه نیا مسجد، ساعت 5 زن داییا اومدن خونه بقیه شب خونه خاله موندن منو زن داییا و صدرا با عسل ناز خونه بابایی موندیم شام خورده بودیم که همه با شام اومدن اونجا، بابا رضا هم رفته بود استخر ساعت 11 او...
27 آذر 1393