دیدن فامیل
امروز 3 شنبه 16 دیماه بود ظهر برای مهمانی هفت سالن دعوت بودیم ساعت 9 بابایی زنگ زد ما ساعت 8:30 رسیدیم بچه رو بیار ببینیم دلمون واست تنگ شده اما تو خواب بودی دلم نیامد بیدارت کنم منم پهلوی دراز کشیدم که خوابم برد ساعت11 بود که در زدن از آیفون دیدم بابایی و مامانی و دایی بهروز اومدن خیلی دلشون برات تنگ شده بود نتوانسته بودن صبر کنن تا ظهر،خودشون اومدن تورو دیدن ساعت 12 رفتن خونه دختر عمه برای تسلیت منم عسلمو آماده کردم تا بابا بیاد با هم بریم سالن ساعت 12:30 رفتیم منو مامانی رفتیم آخر سالن روی یه میز نشستیم زن عمو احمد و ازیتا اومدن پیش ما بعد عمه اومد بعد آذر و زهره و...