مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

فوت خاله مامان

4 شنبه 26 آذر خاله معصومه من فوت کرد مهرساجون اون روز 4 ماهو5 روزش بود ساعت 2 منوبابا رفتیم خونه خاله منوتو با زن دایی محترم اونجا موندیم بقیه همه رفتن وادی السلام خونه خاله خوابیده بودی با خودت بازی میکردی منو زن دایی هم آشپزخانه رو مرتب کردیم بعد چایی دم کردم تا بابایی نعمت بیاد ساعت 4 بابایی اومد بعدش همه مهمونی اومدن، تو به خاطر شلوغی یه ذره اذیت کردی تا ساعت 6 اونجا بودیم بعد از خوندن نماز ونماز وحشت بابا اومد دنبالمون مارو آورد خونه مامانی مریمم خونه خاله موند به من هم گفت خونه باش بچه رو نیار اونجا اذیت بشه،در ضمن 8 روز بود شکمت کار نکرده بود صبح تورو بردیم تامین اجتماعی، دکتر کودکان( دکتر طاهریان) گفت اشکال نداره با وازلین سعی کنید پ...
27 آذر 1393

تب مهرسا جوجه‌

امروز 2 شنبه 24 آذره امروز قراره بابایی رمضونشون نهار بیان اینجا، از طرفی تو یه ذره تب داشتی، بیقراری میکردی تا ساعت 4 باباییشون اینجا بودن بعد رفتن، بعد بابا مارو برد خونه مامانی مریم،تا بعد شام اونجا بودیم ساعت 10 با بابا اومدیم خونه. قطره استامینوفن خوردی بعد خوابیدی :     ...
24 آذر 1393

واکسن 4ماهگی

امروز یکشنبه 23 آذر ماه مهرسا مامان 4ماهو 2روزشه، چون 21 و 22 تعطیل بود مجبور بودیم امروز تورو برای واکسنت ببریم صبح ساعت 10:30 با بابا رضا رفتیم بلافاصله واکسنتو زدن اومدیم فقط همین لحظه خیلی گریه کردی وقتی از اتاق اومدیم بیرون ساکت بودی فدای دختر گلم بشم که اینقدر صبوره، وزنت 7کیلو،  دور سرت 40 و قدت 71 بود وقتی اومدیم خونه فقط می خواستم شیر بخوری بغلم باشی و بخوابی، ساعت 4:30 بابا مارو برد خونه بابایی نعمت، که اگه اذیت کردی اونا کمکم کنن ، خدارو شکر خیلی اذیت نکردی همش روی پای بابایی خواب بودی یا بغل مامانی مریم ساعت 11 بعد شام اومدیم خونه خودمون. ...
23 آذر 1393

5ماهگی

5 ماهگیت مبارک گلم. امروز 21 آذر قند عسل مامان 4ماهش پر میشه میره توی 5 ماه. روز به روز داری بزرگتر میشی، روزا اینقدر زود میگذره که اصلاً  گذر زمانو حس نمی کنم از وقتی اومدی تمام دنیام شدی، تمام لحظه هامو پر کردی،بدون تو نمی تونم یه لحظه زندگی کنم، بابا اینقدر دوستت داره که وقتی از سر کار میاد میبینه خوابیدی می خاد بیداریت کنه تا براش لبخند بزنی،هر لبخندت برای ما یه دنیا می ارزده، دوستت داریم عزیزم. جمعه بعد از ظهر رفتیم خونه بابایی نعمت شب همونجا خوابیدیم اخه هیئت جلوی خونه باباییشون حلیم میداد مامانی گفت بخوابیم تا دایی حلیم میاره همونجا بخوریم،صبح مامانی رفته بود ختم قرآن 22 آذر بود مصادف با اربعین، ساعت10 بیدار شدیم، مامانی هم اومد ...
22 آذر 1393