مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اولین کالسکه سواری

امروز 5 شنبه 20 آذر،نفس مامان 3 ماهو 29 روزشه فردا 4 ماهو پر میشه، صبح که از خواب پا شدم هوس کردم تورو با کالسکه ببرم بیرون دور بزنی،پوشکتو عوض کردم بهت شیر دادم لباستو عوض کردم تورو لای پتو پیچیدم سوار کالسکه کردم رفتیم بیرون اول باهم رفتیم پاساژ بردیا بعد از خیابان دادگستری اومدیم خونه عزیزم،همه راهو خواب بودی فقط 5دقیقه بیدارشدی دوباره خوابیدی، وقتی اومدیم خونه هنوز خواب بودی چشمتو باز کردی بهم لبخند زدی یه ذره شیر خوردی بعد دلت میخواست باهات بازی کنم بابا که اومد نهار خوردیم ساعت 4 رفتیم خونه مامانی مریمشون، طبق معمول شام اونجا موندیم ساعت 11بود که اومدیم خونه.   ...
20 آذر 1393

آزمایش بابایی

امروز 4شنبه 19 آذر ساعت 3 بعد از ظهر رفتیم خونه بابایی رمضان،بابایی دم در منتظر بود تا بابا اورو ببره آزمایشگاه برای خون،ما هم رفتیم توی خونه، خونه بابایی موندیم تا عمه ها هم بیان، بعد شام، ساعت 10:30 بود که اومدیم خونه، حالا مگه عزیز دل مامان می خوابید می خواست یکی باهاش بازی کنه چند شبه که منو بابا باهات بازی می کنیم تا خسته شی بخوابی به خاطر همین عادت کردی. 
19 آذر 1393

13صفر

امروز شنبه 15 آذر ماه مصادف با 13 صفر،دختر گلم 3 ماهو 24 روزشه،طبق روال هر سال مامانی مریم این روزو اش می پزه از یه هفته قبل بهم یادآوری کرده بود خودش تمام کارارو کرده بود منم که هیچوقت،وقت ندارم کمکش کنم،امسال قرار بود زیاد نپزه ولی بازم آش نذری برکت کرده بود به خیلی از همسایه ها رسید منو مهرسا خانم ساعت 11 رسیدیم که مامانی مریم تمام کارارو کرده بود شبم شام خونه بابایی موندیم ساعت11 برگشتیم خونه خودمون. 
15 آذر 1393

شب نشینی خونه دوست بابا

امروز جمعه 14 آذر ماه مامانی مریم از شب قبل بهم گفته بود نهار کله پاچه درست می کنم بیاین اینجا، صبح جمعه ساعت 10 بیدار شدیم اتاقت کمی سرد بود ولی  منو بابا قرار گذاشته بودیم ازت چند تا عکس بگیریم لختت کردیم چند تا عکس ازت گرفتیم ولی به خاطر خنکای صبح اتاقت کمی شیر برگردوندی ساعت12 راه افتادیم رفتیم خونه بابایی، شبم بابایی نذاشت بیایم خونه اونجا موندیم تا اینکه شام خوردیم ساعت 8:30 بود اومدیم خونه لباس عوض کردیم رفتیم خونه دوست بابا،دوست بابا یه پسر داره به اسم، آقا ماهان، ماشاءالله خیلی بامزه حرف میزد، اونجا خیلی دختر خوبی بودی اصلا نغ نزدی همین طور اذیت هم نکردی،ساعت11 اومدیم خونه خیلی خوش گذشت خیلی و...
14 آذر 1393

خواستگاری

امروز 5شنبه 13 آذر ماست دختر گلم 3 ماهو 22روزشه، منو بابا عسلم ساعت 3بردیم حمام،ساعت 5 تورو بردیم خونه مامانی مریم تا من برم آرایشگاه،ساعت1 خونه مامانیشون بودم، مامانی داشت برای اش فردا سبزی پاک میکرد، من تورو برداشتم با،بابا اومدیم خونه بابا رفت مغازه ساعت 7:30 اومد آماده شه باهم بریم برای عمو محمود خواستگاری، البته همه حرفها بین خودشون زده شده بود ما فقط برای آشنایی میرفتیم از عصر هر کاری کردم بخوابونمت تا اونجا سرحال باشی،ولی نخوابیدی، اونجا هم اول خوش اخلاق بودی ولی بعدش به خاطر شلوغی کلافه شدی همش نغ زدی، ساعت 8:30 رفتیم 10:30 اومدیم بیرون، بعد از اونجا رفتیم ناردونه، ولی چون تو خوابت می اومد زود اومدیم خونه در کل روز خوبی بود، امیدوارم...
13 آذر 1393

مهمونی خونه دوست مامان

امروز صبح خواب بودیم که گوشیم زنگ زد بر داشتم خاله ندا زنگیده بود بگه خاله ملیحه اونجاست نمیزاره بیاد اینجا ما هم بریم اونجا ، بابا گفت پس پاشو وسایلتو جمع کن میرم برسونمتون ،بابا ما رو رسوندو رفت ،خونه خاله ندا خوابیده بودی ،ما هم حرف زدیم وقتیم بیدار شدی برای خاله ملیحه و ندا خندیدی ازت خونه خاله چند تا عکس گرفتم کمی شیر خوردی دوباره خوابیدی ساعت 1:30 بود که بابا اومد دنبالمون اومیدیم خونه بعد از ظهرم ساعت 4 رفتیم خونه بابایی نعمت بعد شام ساعت 11 بود که اومدیم خونه حالا هم که خوابیدی ،شب بخیر قند عسل مامان.   ...
10 آذر 1393

ملاقات بابایی رمضان

امروز 1 شنبه 9 آذر مهرسا خانم 3 ماهو 18 روزش شد . صبح بابا رضا رفت بیمارستان تا کمک کنه بابایی رو بیارن خونه ، ما هم قرار شد بعد نهار بریم دیدنش ،ساعت 4رفتیم خونه بابایی که خاله بابا با شوهرش ،هم اومدن اونجا ،منو عسل خانم موندیم ولی بابا رضا کار داشت رفت ساعت 7 عمه محبوبه اومد و ساعت 8 عمه طاهره اومد .کلی باهات بازی کردن نفس مامان نمیدونم چرا امشب زیاد سرحال نبودی ولی بازم خیلی خندیدی،بعد شام ساعت 10:30 اومدیم خونه. صبح موقع بیدار شدن از خوب : اینم یکی دیگه : موقع رفتن خونه بابایی :     ...
9 آذر 1393

اولین مسافرت

5شنبه 5اذر من و بابا و عسل مامان رفتیم تهران، منو بابا دو دل بودیم بریم یا نه اخه بابایی هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود، صبح ساعت 8:30 راه افتادیم خداروشکر عزیز مامان توی ماشین اذیت نکرد،  ساعت1 خونه دایی بهروز بودیم، بعد از نهار دایی بهروز گفت زن دایی منصوره تورو ببره حمام منم قبول کردم دو تایی تورو بردیم بعد از اینکه از حمام اومدی گرفتی خوابیدی خونه دایی طبقه 9 ام است، شب نمای خیلی قشنگی داره دلم می خواست تورو میبرم نمای شهرو ببینی اما بیرون خیلی سرده از وقتی اومدیم شکمت خیلی کار می کنه پوشک برات زیاد برنداشتم بابا رضا گفت کم آوردی براش میخریم منم زیاد برنداشتم، شب مامانیو دایی بهزادشون اومدن اونجا دور هم باشیم، شب اونجا خوابیدن صبح ...
8 آذر 1393