مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

مهمون

امروز 3 شنبه 4 آذر ماه، عسل مامان 3ماهو 11روزش شد. ای کاش بابایی شون بودن حالا که رفتن تهران جای خالیشونو بیشتر احساس می کنم خیلی کمکم بودن امشب قرار بود بابایی رمضان و مامانی اختر بیان خونمون ولی متاسفانه نشد چون بابایی فشارش رفته بود بالا او رو بردن بیمارستان به خاطر فشار و چربی بالا بستریش کردن خیلی ناراحت شدم انشاءالله بابایی زود زود خوب بشه بیاد خونه.  ...
4 آذر 1393

مهمونی خونه درسا جون

امروز 2 شنبه 3 آذر مهرسا خانم 3 ماهو 12 روزش شد. از صبح تا حالا عزیز مامان دختر خوبی بود بعد ساعت 3:30مامانی زنگ زد به جای فردا امروز میریم تهران، بیاین بچه رو ببینیم بریم، ساعت 4رفتیم اونجا تورو دیدن بعد رفتن، بابا رضا منو تورو رسوند خونه دوست بابا، خدا رو شکر اونجا هم اذیت نکردی،دوست بابا یه دختر 2 سالونیمه داره که اسمش درسا خانمه، خیلی اونجا خوش گذشت ساعت 12شب بود که اومدیم خونه.  خونه درساجون : گریه قبل رفتن از گرسنگی : اخم قبل رفتن از اینکه شیر خبری نیست : ...
3 آذر 1393

مهمونی عیادت

امروز 1شنبه 2 آذر ماه دختر گلم 3 ماهو 11روزش شد امروز ساعت 2:30  مامانی مریم اومد دو تایی مهرسا عسلی رو بردیم حموم بعد حموم بود که عسل مامان اولین پستونکشو خورد بعد ساعت 4با مامانی رفتیم خونه دختر خاله شهناز تا حال خاله معصومه رو بپرسیم از اون طرفم دختر خاله زنگ زد همسایه شون خانم آل‌بویه اومد تا حال مارو بپرسه هم منو که از زمان دبیرستان ندیده بود ببینه دخترخاله و خانم آل‌بویه خیلی از تو خوششون اومده بود خلاصه تا ساعت 6 اونجا بودیم بعد اومدیم خونه مامانیشون شام خوردیم ساعت 9رفتیم خونه عمه کشور ، کمرشو عمل کرده بود حالشو بپرسیم وقتی رفتیم داخل همه برادر و خواهرای عمو اونجا بودن ،بغل همه رفتی جالب این بود که اصلاً خسته نشدی،تازه...
2 آذر 1393

خونه بابایی نعمت

امروز شنبه 1 آذر ماه نفس مامان 3ماهو 10 روزش شد لحظه ها تند تند میگذرن و دختر مامان بزرگو بزرگتر میشه اصلا باورم نمیشه که هستی،بابا ساعت 8:30 از شمال آمد خونه بابایی . گفت کار دارم میرم ساعت 10 میام بعد از اینکه شام خوردیم اومدیم خونه خودمون. امیدواریم بابایی و مامانی همیشه ی همیشه سالمو تندرست باشنو خدا بهشون عمر طولانی بده خیلی کمک منن، اگه اونا نبودن من نمیدونم باید چه کار می کردم.وقتی هم که اومدیم خونه مهرسا خوابید 2، 3 هفته ای میشه که مهرسا خانم دستشو میزاره دهندش، به جای پستانک کوچولوی مامان دستشو میخوره البته زیاد نه، خیلی کم. اینم بگم شبا از 1ماهگی تا 3ماهگی از ساعت 11 تا 1 گل دخترم خیلی گریه میکردی منو بابا خیلی ...
1 آذر 1393

آمدن مامانی مریم و بابایی نعمت

امروز 30 آبان بود عزیز مامان 3 ماهو 9روزش بود از روز قبل با اصرار فراوان به بابایی مامانی گفتم بیان خونمون بالاخره قبول کردن، ساعت 11بود که اومدن مهرسا کوچولو خیلی دختر خوبی بود منتها نزدیکای ساعت 10شروع کرد به گریه کردن وقتی هم که شام خوردیم بابا رضا گفت ما برای کاری فردا میریم شمال تو برو خونه بابایی بخواب، منو مهرسا خانم با باباییشون رفتیم که شب اونجا بخوابیم.  پوشک عوض کردن دخملی : گریه کردن دخملی : خوابیدن دخملی : ...
30 آبان 1393

مهمانی خونه عموی مامان

امروز 29 آبان. دختر نازم 3 ماهو 8 روزش شد، عزیزم ساعت 9بیدارت کردم چون زن دایی بابا با عروسش قرار بود بیاد خونمون برای دیدنت،  ساعت 9:30 آمدن و ساعت 10:30 رفتن زحمت کشیدن عروسش برات کادوی نقدی و خود زن دایی بابا یه دست بلوز و شلوار برات آورده بود خدارو شکر با اینکه بد خواب شده بودی خوش اخلاق بودی منتها وقتی رفتن نغ میزدی چون خوب نخوابیده بودی تا بخواهی منو خسته کردی. مامانی برای حمام کردنتو ساعت 2:30  آمد دو تایی تورو شستیم بعد بابایی خبر داد که الان برامون سبزی میاد بیاین اینجا لباساتو جمع کردمو با مامانی رفتیم خونشون نیم ساعت بعد سبزی آوردن خدارو شکر که خوابیده بودی اصلا اذیت نکردی خدا مامانی رو عمر بده سبزی ها رو شست و خودش خورد...
29 آبان 1393

آمدن اتفاقی دایی

امروز چهارشنبه 28 آبان عشق مامان 3ماهو 7روزش شد. تا ظهر که اتفاق خاصی نیافتاد، ساعت4رفتیم خونه بابایی رمضان بعد ساعت 5:30 رفتن خونه بابایی که دیدیم دایی بهزاد رفته بوده فیروزکوه اونور اومده بود خونه بابایی،وقتی دایی رو دیدی خیلی براش میخندیدی، از خنده غش می کردی براش، میخواستیم شام بیایم خونه که مامانی نذاشت بعدم ساعت 10 بود که دایی برگشت تهران ما هم اومدیم خونه خودمون.  ...
28 آبان 1393

عموی بابا

امروز 26 آبان دختر عزیزم 3 ماهو 5روزش شد. امشب دو تا عموی بابا اومدن برای دیدنت زحمت کشیدن برات کادوی نقدی آوردن.خیلی خوش اخلاق بودی براشون میخندیدی،زن عموی کوچیک بابا چند تا عکس ازت گرفت.  ...
26 آبان 1393

3ماه و 2 روز

امروز جمعه 23 آبان. دختر گلم 3ماهو 2روزش شد،  از روز قبل ما خونه بابایی مونده بودیم دایی بهزادشون ساعت 10 بعد از شام رفتن تهران، منو مهرسا رو هم رساندن خونه و رفتن.  ...
23 آبان 1393