مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

غریبی کردن گل دختر

امروز 9 دی عسلم 4 ماهو 18 روزش بود امشب مامانیو بابایی وعمو محمود اومده بودن خونمون، اولش خیلی گریه کردی مثل اینکه جدیدا داری غریبی می کنی یه ذره طول کشید تا تورو آروم کنم بعد بابا اومد باهات بازی کرد خوب شدی.   ...
9 دی 1393

شیرین کاری

امروز7 دی مهرسا کوچولو 4 ماهو16 روزشه. امشب بابا رضا فهمید که بوس کردنو بلدی اینقدر بامزه ادا در می آری یعنی تا حالا ما نفهمیدم که میتونی، بابا رضا فهمید ازت فیلم هم گرفتم فدای گل دخترم بشم خیلی ناز شدی بابا همش قربون صدقت میره دوست داره زودتر بزرگ شی،عشقوامید منو بابا شدی که نفسمون به نفس تو بنده، همش خدارو شکر می کنیم که تورو به ما داد، امیدوارم هر کسی که بچه نداره خدا دلشونو با یه بچه روشن کنه. ...
7 دی 1393

عقد خاله ملیحه

امروز 5 شنبه 4 دی ماه نفس مامان 4 ماهو 13 روزش شد. امروز بعد از ظهر عقد خاله ملیحه بود عشق مامان از صبح یه ذره حالش خوب نبود مامان می خواست عقد خاله نره ولی تا عصر حالت بهتر شد آماده شدیم ساعت 4 رفتیم دنبال خاله ندا تا ساعت 4:30 رفتیم سالن بعد ساعت 6:30 بابا اومد مارو برد خونه مامانی مریم، ساعت 11 اومدیم خونه توی سالن دختر خیلی خوبی بودی اصلاً هم اذیت نکردی. ...
4 دی 1393

اولین شب یلدا

شنبه 28 آذر وقتی از خواب بیدار شدی می خواستیم بریم خونه بابایی نعمت، بابا کار داشت گفت به داییا بگم بیان مارو ببرن ولی من هوس کالسکه سواری کردم تو رو پیچوندم لای پتو بعد گذاشتمت توی کالسکه رفتیم خونه بابایی چون همه اونجا بودن نهار رفتیم اونجا، بعد زن دایی منصوره رفت خونه دوستش نذری اش رشته آورد، مامانی مریم هم رفت خونه خاله اونجا اش پختن یه قابلمه آورد، خلاصه شب شام یه عالمه آش داشتیم  بعد از شام، میخواستیم بیایم خونه که بابا گفت بمونید همینجا، خودش و دایی بهروز و بهنام رفتن خونمون خوابیدن تا صبح زود با هم برن حلیم نذری بگیرن، قرار بود نهار همه بیان خونمون ولی چون حلیم خورده بودن، گفتن شب میان، مامانی نهار شوید باقالی درست کرده بود ساعت...
30 آذر 1393

مهمونی 7 خاله

امروز جمعه 27 آذر ماه عزیز دلم 4 ماهو 6 روزشه، صبح شکمت دوباره کار کرد و منو از نگرانی درآورد ساعت 8:30 بیدار شدی البته با صدای بابا تا تورو ببریم حمام، ظهر 7 خاله بود مارو سالن دعوت کرده بودن، منوبابا آماده شدیم برای رفتن که نازگل مامان دوباره شکمش کار کردتند عوضت کردم، دایی بهروزشون و بهزادشون از تهران اومده بودن ساعت 12 همه با هم رفتیم سالن برای نهار بعد از نهار دایی منو صدرا رو خونه بابایی کرد و رفت مسجد، مامانی گفت بچه اذیت میشه نیا مسجد، ساعت 5 زن داییا اومدن خونه بقیه شب خونه خاله موندن منو زن داییا و صدرا با عسل ناز خونه بابایی موندیم شام خورده بودیم که همه با شام اومدن اونجا، بابا رضا هم رفته بود استخر ساعت 11 او...
27 آذر 1393

فوت خاله مامان

4 شنبه 26 آذر خاله معصومه من فوت کرد مهرساجون اون روز 4 ماهو5 روزش بود ساعت 2 منوبابا رفتیم خونه خاله منوتو با زن دایی محترم اونجا موندیم بقیه همه رفتن وادی السلام خونه خاله خوابیده بودی با خودت بازی میکردی منو زن دایی هم آشپزخانه رو مرتب کردیم بعد چایی دم کردم تا بابایی نعمت بیاد ساعت 4 بابایی اومد بعدش همه مهمونی اومدن، تو به خاطر شلوغی یه ذره اذیت کردی تا ساعت 6 اونجا بودیم بعد از خوندن نماز ونماز وحشت بابا اومد دنبالمون مارو آورد خونه مامانی مریمم خونه خاله موند به من هم گفت خونه باش بچه رو نیار اونجا اذیت بشه،در ضمن 8 روز بود شکمت کار نکرده بود صبح تورو بردیم تامین اجتماعی، دکتر کودکان( دکتر طاهریان) گفت اشکال نداره با وازلین سعی کنید پ...
27 آذر 1393

تب مهرسا جوجه‌

امروز 2 شنبه 24 آذره امروز قراره بابایی رمضونشون نهار بیان اینجا، از طرفی تو یه ذره تب داشتی، بیقراری میکردی تا ساعت 4 باباییشون اینجا بودن بعد رفتن، بعد بابا مارو برد خونه مامانی مریم،تا بعد شام اونجا بودیم ساعت 10 با بابا اومدیم خونه. قطره استامینوفن خوردی بعد خوابیدی :     ...
24 آذر 1393

واکسن 4ماهگی

امروز یکشنبه 23 آذر ماه مهرسا مامان 4ماهو 2روزشه، چون 21 و 22 تعطیل بود مجبور بودیم امروز تورو برای واکسنت ببریم صبح ساعت 10:30 با بابا رضا رفتیم بلافاصله واکسنتو زدن اومدیم فقط همین لحظه خیلی گریه کردی وقتی از اتاق اومدیم بیرون ساکت بودی فدای دختر گلم بشم که اینقدر صبوره، وزنت 7کیلو،  دور سرت 40 و قدت 71 بود وقتی اومدیم خونه فقط می خواستم شیر بخوری بغلم باشی و بخوابی، ساعت 4:30 بابا مارو برد خونه بابایی نعمت، که اگه اذیت کردی اونا کمکم کنن ، خدارو شکر خیلی اذیت نکردی همش روی پای بابایی خواب بودی یا بغل مامانی مریم ساعت 11 بعد شام اومدیم خونه خودمون. ...
23 آذر 1393

5ماهگی

5 ماهگیت مبارک گلم. امروز 21 آذر قند عسل مامان 4ماهش پر میشه میره توی 5 ماه. روز به روز داری بزرگتر میشی، روزا اینقدر زود میگذره که اصلاً  گذر زمانو حس نمی کنم از وقتی اومدی تمام دنیام شدی، تمام لحظه هامو پر کردی،بدون تو نمی تونم یه لحظه زندگی کنم، بابا اینقدر دوستت داره که وقتی از سر کار میاد میبینه خوابیدی می خاد بیداریت کنه تا براش لبخند بزنی،هر لبخندت برای ما یه دنیا می ارزده، دوستت داریم عزیزم. جمعه بعد از ظهر رفتیم خونه بابایی نعمت شب همونجا خوابیدیم اخه هیئت جلوی خونه باباییشون حلیم میداد مامانی گفت بخوابیم تا دایی حلیم میاره همونجا بخوریم،صبح مامانی رفته بود ختم قرآن 22 آذر بود مصادف با اربعین، ساعت10 بیدار شدیم، مامانی هم اومد ...
22 آذر 1393