مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

تاب و سرسره بازی

 سلام قلقلی مامان، امروز شنبه 9 اسفند بود عسل نازم 6 ماهو 18 روزش بود. صبح یه مقدار کارامو کردم بعد بابا اومد با هم رفتیم بیرون یه سری کارامون رو انجام دادیم بعد با هم بردیمت پارک، هم اسب سواری کردی هم تابو سرسره،خیلی خوشت اومده بود بعد اومدیم خونه نهار خوردیم بعد از ظهرم بابا ما رو برد خونه مامانی مریمشون.  ...
9 اسفند 1393

لباس عید

 سلام نفسم امروز جمعه 8، 6 ماهو 17 روزت بود دیروز صبح با بابا رفتیم بیرون یه سری کار داشتیم باید انجام میدادیم بعد اومدیم خونه نهار خوردیم استراحت کردیم باز بعد از ظهر رفتیم بیرون برای دختر گلم لباس عید بخریم چند جا رفتیم ولی لباس خوشگلی نداشتن یا اگه داشتن بابا خوشش نمیومد بالاخره بعد از چند روز اینورو اونور گشتن دیشب خریدیم بابا رضا چون دختر خوبی بودی برات یه کادو خریده بود که امروز برات بازش کرد البته یه لباسم برات خریده بودیم که مدلش قشنگ بود ولی گل گلی بود زیاد ازش خونمون نیومد بردیم پسش دادیم وقتی تنت کردیم کلی بهت خندیدیم تازه بابا گل سرم برات زده بود بعد از ظهرم رفتیم خونه مامانی مریمشون، امروزم از صبح داریم آشپزخانه رو تمیز میک...
8 اسفند 1393

قول گیرون

چهار شنبه 29 بهمن عسل مامان 6 ماهو8 روزش بود صدرا دیشب با دایی بهزاد اومده بود صبح دایی او رو آورد پیش ما، از دیدنش خیلی ذوق کردی، تا عصر پیشمون موند، بعدازظهر با بابا رفتیم خونه باباییشون منم تورو گذاشتم پیش مامانیشون رفتم یه جایی کار داشتم انجام دادم اومدم، تا ساعت 11 اونجا بودیم بعد اومدیم خونه به صدرا هم گفتیم بیاد ولی نیامد،قرار شد صبح با دایی بهزاد بیاد،صبح 5 شنبه دایی صدرا رو نیاورد منم به کارام رسیدم،بعدازظهر آماده شدیم اول رفتیم خونه مامانی مریمشون تا صدرا تورو ببینه بره تهران،بعد رفتیم خونه بابایی رمضان همه بزرگان فامیل بابا اومده بودن، همه جمع شدیم بعد رفتیم خونه زن عمو محمود برای قول گیرون، اولش فرشته مامان خواب بود بعد هم که بید...
5 اسفند 1393

شیطونی

 سلام عزیز دلم،امروز سه شنبه 5 اسفند دخملم 6 ماهو 14 روزش بود، تقریبا هر روز میبرمت بیرون گردی یا با ماشین یا با کالسکه. امروزم بردمت خیلی خوشحال میشی، بیرون تمام ادما رو نگاه می کنی همه کسو همه جاها رو هم همین طور، بچه ها رو خیلی دوست داری دایم بهشون زل میزنی، امروز عصر بابا یه مدت نگهت داشت تا من یه سری کارا رو انجام بدم صدام کرد گفت بیا مهرسارو ببین، اومدم دیدم اسباب بازیاتو ریخته بیرون تورو گذاشته تو سبد، جالب اینجاست که هیچی نمی گی بابا هر کاری باهات میکنه نغ نمیزنی خوشت میاد، بعداز ظهر رفتیم بیرون بعدشم خونه بابایی رمضان، عمه ها هم اونجا بودن، کلی باهات بازی کردن تو هم براشون ذوق می کردی میخندیدی ساعت 11 اومدیم خونه توی ماشین خواب...
5 اسفند 1393

اولین مامان گفتن

سلام نازنین مامان امروز 3 شنبه 28 بهمن بود از صبح دوست داشتی کنارت باشم، تا میرفتم توی آشپزخانه نغ میزدی می اومدم پیشت میخندیدی خیلی بلا شدی، تورو توی رورویک گذاشتم هر جا میرفتم تورو هم می بردم ساعت 11 بابا اومد مارو برد بیرون، بعد از رسیدن به کارامون مارو ارگ با کالسکه پیاده کرد رفت، منو تو هم کمی نشستیم تا تو یه ذره هوا بخوری بعد آوردم خونه، بعد از ظهر هم رفتیم خونه بابایی رمضان، بابا زنگ زد به عمه طاهره که بیان اونجا،بعد از کلی بازی کردن باهات خسته که شدی یه دفعه گفتی( مه مه) که هممون تعجب کردیم، البته من یه مدت توی گریه هات میفهمیدم منو صدا می کنی، ولی تا میرفتم به دیگرون بگم تمام شده بود،در ضمن همه ماها فکر می کردیم اول بگی بابا چون راح...
28 بهمن 1393

خرید پارچه

سلام عزیز دلم، امروز 2 شنبه 27 بهمن بود 6 ماهو 6 روزت شد صبح با بابا رفتیم بیرون،اومدیم خونه نهار خوردیم استراحت کردیم دوباره بعد از ظهر رفتیم پارچه فروشی شهابی وقتی تورو دید اومد تورو از بابا گرفت بغلش، برد به خانمش نشون داد، خانمش بغلت کرد کلی هردوتاشون باهات بازی کردن، بوست کردن خانمش ازت عکس گرفت، منم یه مقدار خرید کردم وقتی اومدیم بیرون، بارون گرفته بود بابا یه جا کار داشت مارو خونه مامانی مریم گذاشت رفت کارشو رسید اومد مارو آورد خونه.
27 بهمن 1393

واکسن 6 ماهگی

سلام فرشته مامان، امروز 1 شنبه 26 بهمن بود دختر گلم 6 ماهو 5 روزش شد،قرار بود 3 شنبه تورو ببرم مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگی اما گفتم شاید دایی ها از تهران بیان، هم اینکه اگه خدایی نکرده تب کنی توی تعطیلات 22 بهمن دکتری نیست که تورو پیشش ببریم خلاصه بابا گفت باشه شنبه بریم، این چند روز تعطیلی رو دایم خونه مامانی مریمشون بودیم،جمعه با بابا تورو بردیم پارک من تورو سوار تاب کردم خوشت اومده بود ساکت بودی چیزی نمی گفتی عصرم باز رفتیم خونه مامانیشون، مامانی گفت شنبه بعد واکسن نهار سبزی پلو درست میکنه بریم اونجا، صبح تورو آماده کردم که یه دفعه تلفن زنگ زد از مرکز بهداشت بود گفتن چرا برای واکسن نیامدی، ماهم گفتیم داریم میایم،وقتی از در مرکز رفتیم د...
26 بهمن 1393

7 ماهگی

سلام سلام صد تا سلام به دختر همچون گلم، امروز نازدونه مامان 6ماهش پر شد رفت توی 7 ماه، بازم اتفاق خاصی نیافتاد طبق هر روز صبحو بعداز ظهر با بابا رفتیم بیرون گردی.شبم رفتیم خونه مامانی مریمشون بعد از شام اومدیم خونه ساعت 11 بود، تازه شارژ شده بودی، کلی منو بابا باهات بازی کردیم تا خسته شدی ساعت 1 خوابیدی.راستی امروز سه شنبه 21 بهمن بود. ...
21 بهمن 1393

40 شوهر عمه

 5 شنبه 16 بهمن دردونه مامان 5 ماهو25 روزش بود. این چند روز اتفاق خاصی نیافتاد صبحو بعد از ظهر می برمت بیرون هواخوری،یا با کالسکه یا با ماشین،بیرونو خیلی دوست داری، امکان نداره ببرمت بیرون کسی ازت خوشش نیاد، توی میوه فروشی با بابا رفته بودیم یه خانمه ازت خوشش اومد گفت میشه بغلش کنم منم تورو توی بغلش گذاشتم همش تورو به شوهرش نشون میداد،سیسمونی امیر هم همه شاگردا عاشق شده بودن، خلاصه هر جا که میبرمت تورو با ذوق بغل می کنن توهم براشون می خندی، امروزم صبح رفتیم بیرون، بعدازظهرم ساعت 4 رفتیم امامزاده علی بن جعفر برای 40 ام شوهر عمه مریم،بغل مامانی بودی که ازیتا اومد تورو ازش گرفت برد به همه فامیل نشون داد، گیر داده بود تورو ببره خونشون پیش آ...
18 بهمن 1393

دمر شدن دخملی

سه شنبه 14 بهمن فرشته کوچولوی مامان 5 ماهو 23 روزش بود، 1 شنبه شب رفتیم برای عمو محمود خواستگاری من تورو گذاشتم خونه مامانی مریم البته صبح برات برای اولین بار سوپ درست کردم  تا اگه گرسنه شدی مامانی بهت بده،دلم می خواست تورو هم ببرم ولی اذیت میشدی،2 شنبه هم دایی بهزاد از تهران اومده بود یه جا کار داشت مستقیم اومد خونه ما البته با بابایی تا تورو ببینه کلی ازت عکس گرفت برای زن دایی ایلانا و صدرا ببره،اومده بودن تورو ببیننو مارو ببرن خونه باباییشون، اگه یه روز تورو نبینن دلشون کلی برات تنگ میشه، دایی مارو برد شب بعد شام او رفت تهران ماهم اومدیم خونه 2شنبه هم صبح رفتیم بیرون&nb...
15 بهمن 1393