مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

رویش اولین دندان

   خبر بدین به قندون مهرسا درآورده یه دندون امروز 3 شنبه 4 فروردین 7 ماهو 13 روزه شدی دختر عسلم،صبح بلند شدم غذا درست کردم چون مهمان داشتیم، قرار بود مامانی مریمشون با دایی بهزادشون بیان اینجا،نزدیکای ظهر اومدن، قبلش کلافه بودی همش دلت می خواست بری بیرون وقتی زن دایی و صدرا اومدن کلی خوشحال شدی،بعد نهار ساعت 5 مامانی شون رفتن ولی زن دایی و صدرا موندن،قرار بود ساعت 5:30 خونه عمو نقی بابا باشیم، داشتیم لباس تنت می کردیم که بابا جوونه زدن اولین دندونتو دید بهمون گفت،بیخود نبود این چند روز بیتابی می کردی، بعد زن دایی شونو رسوندیم خونه بابایی شون بعد رفتیم خونه عمو بابا،بعد از اونجا هم رفتیم خونه عمو غدیر بابا بعد بابا کار داشت م...
4 فروردين 1394

سومین روز عید 94

سلام امیدم،امروز 7 ماهو 12 روزه شدی،صبح برات حریره بادام درست کردم بهت دادم خوردی ساعت 12 رفتیم خونه عمه طاهره،عمو محمودشونو پاگشا کرده بود، وقتی رسیدیم اونجا هنوز کسی نیومده بود، امیرحسین 3 تا جوجه رسمی خریده بود خیلی ناز بودن ساعت 2:30 مهمان ها اومدن موقع نهار برای اولین بار بهت سوپ جو دادم  خوشت اومده بود ساعت 5 اومدیم خونه بابایی نعمت ، زن دایی ایلانا هم بهت موز و سیب داد و هم سوپی که عمه درست کرده بود گرم کردم بهت داد،ساعت 7 رفتیم خونه دایی قاسم بابا عید دیدنی،ساعت8 هم رفتیم خونه دختر عمه عشرت سمنو هم بزنیم به مناسبت شهادت حضرت زهرا ( س)  هر سال سمنو درست میکنه ساعت 10 با دایی رفتیم پیش بابا بعد اومدیم خونه بابایی شام خور...
3 فروردين 1394

اولین روز عید 94

سلام یکی یه دونم امروز اولین روز سال جدیده، 7 ماهو 10 روزه شدی، صبح وقتی بیدار شدی برای بابا خندیدی، بابا هم بهت عیدی داد اولین عیدی امسالتو از بابا گرفتی،ساعت 11 کنار سفره هفت سین عکس گرفتیم، خیلی خوشحال بودی ساعت 12 رفتیم خونه مامانی اخترشون، عمه محبوبه هم اونجا بود عید دیدنی کردیم، ساعت 1 هم رفتیم خونه مامانی مریمشون دایی بهزادشونم که از روز قبل از تهران اومده بودن اونجا بودن، با همه عید دیدنی کردیم بعد نهار کمی استراحت کردیم، ساعت 4 رفتیم خونه دایی حاجی ابراهیم من بعد رفتیم خونه دایی بابا ( قربان)، بعدشم خونه دایی صفر بابا و خاله مریم بابا،خونه خاله بابا ساعت 9 شب بود دیگه طاقت نیاوردی شروع کردی نغ زدن خیلی خوابت می اومد گرسنه هم بودی من...
2 فروردين 1394

آخرین روزهای زمستان 93

عزیز دلم امروز جمعه 29 اسفند بود، 7 ماهو 8 روزه شدی،4 شنبه شب خونه مادرزن عمو محمود دعوت بودیم در اصل عروس و داماد رو پاگشا کرده بودنهار، د یروز 5 شنبه هم رفتیم بیرون برای خرید میوه، وقتی می ریم بیرون هوای آزاد خیلی ذوق می کنی، امروزم صبح رفتیم بیرون خرید  بقیه میوه عید بعد خونه مامانی مریمشون تا وسایلی که برامون آماده کرده بود ( سبزه،سبزی خرد کرده برای سبزی پلو عید)ازش بگیریم بعد رفتیم شیرینی فروشی آیدین برای خرید شیرینی، داخل شیرینی فروشی یه مرده رو دیدی فکر کردی دایی بهنامه با زبون خودت صداش کردی تا نگاه کنه کلی براش ذوق کردی اونم ازت خوشش اومده بود همون موقع بود که بارون شروع کرد به باریدن،بعد رفتیم خونه نهار کوکو سبزی درستیدم بعدشم...
1 فروردين 1394

4 شنبه سوری 93

خوشگل مامان سلام، امروز سه شنبه 26 اسفند 7 ماهو 5 روزت شد، دیروز صبح وقتی  خواب بودی تخم  شاهی رو روی کوزه گذاشتم زیاد بود حالت کلاه هم درستیدم یکی  برای مامانی مریم یکی هم برای مامانی اختر خدا کنه خوب بشن اخه معلوم نیست بذرها تازه باشن بعد از ظهرم با بابا رفتیم عکساتو گرفتیم بعد رفتیم خونه مامانی مریمشون، داشتن شام میخوردن، ماهم نشستیم شام خوردیم( مهمان ناخوانده) بابا رفت به کارش برسه ساعت 11 اومد مارو آورد خونه،امروزم صبح به سبزه هایی که سبز کردیم رسیدم بعد رسیدگی به دختر گلم.5 روزیه که بهت زرده تخم مرغ رسمی میدم دوست داری می خوری اینقدر ناز می خوری تازه خیلیم شکمویی نازگلم، بعدازظهرم با بابا رفتیم خرید برای خونه در ضمن امشب...
26 اسفند 1393

تولد مامان

سلام عسل ناز مامان، امروز یکشنبه 24 اسفند 7 ماهو 3 روزت شد، در ضمن امروز تولد منم بود بابا صبح برام گل گرفته بود با یه شیشه عطر با مقداری پول، دستش درد نکنه بهترین همسر دنیا.  بعدازظهرم ساعت7 رفتیم خونه بابایی شون، ساعت8 مهمان ها اومدن ( جمعه شب مامانی زنگ زد بریم خونشون تا میوه و شیرینی سفره عقدرو بخوریم منوتو خونه مامانی مریمشون بودیم بابا اومد باهم رفتیم اونجا،عمه ها زنگ زدن به عمو خانمت رو هم بیار ولی زن عمو گفت تا پاگشا نشه نمیاد،بعد مامانیشون تصمیم گرفتن 1 شنبه دعوتشون کنن بیان) تو هم خونه مامانی شون اصلا اذیت نکردی، دختر خوبی بودی،اونجا عمه گفت تولد منه همه بهم تبریک گفتن، دو روز قبل هم تولد فاطمه بود منم یه کادو کوچولو بهش دادم...
24 اسفند 1393

برف بازی

سلام امیدم،امروز 22 اسفند عسلم 7 ماهو 1 روزشه دیگه چیزی به عید 1394 نمونده اولین عید نوروز برای تو، صبح منو بابا یه مقدار کار خونه مونده بود انجام دادیم بعد بابا ما رو برد شهمیرزاد برای برف بازی،میدونم خیلی دیر بود برای برف بازی ولی رفتیم خیلی خوش گذشت نهار همونجا پیتزا خوردیم، ساعت 4 اومدیم خونه، چون بابا کار داشت وسایلمونو جمع کردیم رفتیم خونه مامانی مریمشون، شب ساعت 11 بود  که برگشتیم خونه.     ...
22 اسفند 1393

عقد عمو محمود

سلام عمر مامان، امروز 21 اسفند ورود به ماه هشت رو بهت تبریک میگم عشقم،این هفته وقت نکردم بیام برات بنویسم، هر روز منو بابا کارای عید رو انجام می دادیم، بعدازظهرها هم بیرون می رفتیم، 2 شنبه شب خونه ماهانشون( دوست بابا)  برای شام دعوت بودیم،4 شنبه هم صبح خاله ملیحه مهمان ما بود باهم رفتیم بیرون ساعت 1 اومدیم خونه بعدازظهر خاله ملیحه رو رساندیم خونشون، بعد رفتیم خونه مامانی مریمشون، 5 شنبه هم کلی کار داشتم ساعت 12 رفتیم خونه بابایی رمضانشون، دختر عمه بابا سارا خانم از تهران آمده بود،خیلی ازت خوشش اومده بود، بعد همه حاضر شدیم رفتیم خونه پدرزن عمو محمود برای عقد، نهار خوردیم ساعت 4 عروس با عمه طاهره و عمو اومدن گروه نوازنده داریه آورده بودن ...
21 اسفند 1393

دختر خوب مامان

سلام عزیز دلم امروز جمعه 15 اسفند،6 ماهو 24 روزه شدی،توی این مدت دختر خوبی بودی، اصلا مامانو اذیت نکردی، مامانم به تمام کارای عیدش میرسه، توی این مدت یه شب بابایی رمضانشون شب اومدن خونمون ،4 شنبه آخر شبم دایی بهروز زنگ زد ما داریم از تهران میایم اگه بیدارین بیایم بچه رو ببینیم،ساعت11 اومدن دیدنت، کلی هم باهات بازی کردن رفتن خونه مامانیشون،صبح دایی بهروز زنگ زد آماده شید بیام ببرمتون خونه مامانیشون، منم وسایلو جمع کردم با دایی رفتیم، دایی و زن دایی کلی باهات بازی کردن تو هم یه لحظه چشم ازشون برنمی داشتی، با دیدنشون ذوق می کردی،آخر شب برای خواب اومدیم خونه، صبح بعد از صبحانه اول تورو بردیم پارک بعد رفتیم خونه مامانیشون بعدازظهر ساعت7 دایی شون ...
15 اسفند 1393

خانه تکانی

 سلام یکی یه دونم، امروز 10 اسفند، 6 ماهو 19 روزت بود از صبح تصمیم گرفتم یخچال فریزرو تمیز کنم غذا رو درست کردم برات سوپم گذاشتم که از خواب بیدار شدی اول پوشکتو عوض کردم بهت حریره بادام دادم خوردی بعد گذاشتمت توی رورویک، همش به خودم میگم خدا پدر کسیو که اختراعش کرد بیامرزه خیلی به کارم اومدو کمکم بود،خلاصه یخچالو تمیز کردم اخرش یه ذره نغ زدی که اومدم گذاشتمت توی سبد لباسا خوشت اومده بود ولی تا خواستم برم سمت یخچال نغ زدی که پیشت باشم بعد بردمت خوابوندم بابا اومد غذا رو با کمک هم آماده کردیم ساعت 3 نهارخوردیم بعد بهت آب‌میوه دادم ساعت 5 هم بردیمت حمام وقتیم آوردم بیرون شیر خوردی خوابیدی بابا رفت بیرون، منم شروع کردم فریزرو تمیز کردن...
10 اسفند 1393