مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

رویش 7 امین دندان

سلام نفس مامان،امروز 3 شنبه 5 خرداد بالاخره بعد چند روز بیقراری دندان پیش پایین دراومد البته جمعا 7 تا دندان درآوردی 4 تا بالا، 3 تا پایین، توی این مدت اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه با دوست بابا رفتیم بیرون پارک هر روز هم میرفتیم خونه بابایی نعمت فقط دیشب تو رو با کالسکه بردم پارک از دیدن بچه ها اینقدر ذوق کردی تند دست و پا میزدی بری پیششون، از طرفی هم دو سه روزیه چهار دست و پا راه افتادیم،شاید اگه باهات تمرین می کردم زودتر راه می افتادی ولی من این کارو نکردم چون اونوقت باید تمام کارامو بذارم بیام پیش تو مواظبت باشم، فدات بشم اینقدر بلایی که نه من و نه بابا نمی تونیم حتی یه لحظه ازت دورشیم.
6 خرداد 1394

تولد پسر عمه

سلام عشقم امروز 5 شنبه 31 اردیبهشت 9 ماهو 10 روزه شدی، این هفته اکثر بعدازظهرا میرفتیم خونه بابایی شون،شنبه مامانی زنگ زد عصر بیاین می خام دلمه درست کنم ساعت 3 بابا مارو برد تا بره به کاراش برسه کلی با برگا بازی کردی دست مامانی مریم درد نکنه دلمه خیلی خوشمزه شده بود در کل هیچ چیزی رو بدون ما نمی خوره ، یکشنبه شب خاله ملیحه با شوهرش اومدن خونمون شب نشینی، 2 شنبه هم بابایی این طرفا کار داشت اومد 10 دقیقه تورو ببینه بره کلی پشت سرش گریه کردی به زور برگردوندمش، نهار نگهش داشتم زنگ زدم مامانی بیاد گفت میخام برم مسجد نماز، بهش گفتم پس شب بیاد اخه ما تقریبا هر شب اونجاییم عصر با بابایی تورو بردیم پارک جلوی خونه بچه هارو که دیدی ...
31 ارديبهشت 1394

هتل پاسارگاد

سلام عشق مامان امروز جمعه 25 اردیبهشت بود 9 ماهو 4 روزه شدی، شب عروسی پسر دختر دایی من دعوت بودیم عصر منو بابا تورو بردیم حمام بعد از شستنت بابا تورو گذاشت توی وان کلی با اسباب بازی های بازی کردی بعد اوردمت بیرون خوابوندمت تا شب اذیت نکنی، ساعت 8 رفتیم عروسی، از عروسی قبل رقاص شده بودی میرقصیدن، از اول که آهنگ بود شروع کردی رقصیدن تا آخر، اصلا آروم نمی گرفتی از خویتالی همش در حال رقص بودی زن پسر خاله هام و دختر خاله هام و دختردایی هام همه بغلت می کردن، سهیلا دختر خاله بغلت کرد برد کل سالن گردوند باز مامانی مریم تورو برد جلوی جایی که میرقصیدن تا تماشا کنی بعد دوباره من و دختر دایی فهیمه بردیمت ، بعد از شام باغشون توی شهمیرزاد ارکست داشتن رفتی...
26 ارديبهشت 1394

10 ماهگی

سلام عمرم،  ورود به ماه 10 رو بهت تبریک میگم، دوشنبه 21 اردیبهشت هم گذشت، کلمه های بابا، مامان، دردر،آقا،مه مه رو می گی،میرقصی، دست میزنی، بای بای می کنی، تاب سواری رو خیلی دوست داری، میاستی، به تنهایی از تخت و مبل پایین میای البته 2  هفته ای میشه که این کارو انجام میدی، از دایی بهنام خیلی خوشت میاد وقتی بغلشی بغل کس دیگه ای نمیری،پشت سرش خیلی گریه می کنی، آب بازی رو خیلی دوست داری وقتی از حمام میای کلی گریه می کنی، از لباس تن کردن بدن میاد، قربونت برم اینقدر شیرینی که دلم نمیاد یه گاز از اون لپات بگیرم، چند روز پیش پریسا دختر عموم توی وایبر پیام داده بود یه گاز ازش بگیر، ازیتا هم هر دفعه میگه مهرسارو بیار بچه ها ببینن،سمانه هم می ...
21 ارديبهشت 1394

اومدن کربلاییا

سلام امروز شنبه 19 اردیبهشت، دختر گلم 9 ماهو 28 روزش بود،دوشنبه 14 وسایلمونو جمع کردیم رفتیم خونه بابایی شون تا من فردا خونه بابایی شونو یه گردگیری انجام بدم، هر چند دایی بهنام خونه رو تمیز کرده ولی بازم یه گردگیری کوچیک می خواست، سه شنبه از صبح یه سری کارها رو انجام دادم بعد از ظهر فهیمه دختر دایی قدرت هم اومد کمکم کرد همین طور تورو نگه داشت تا من به کارام برسم چهارشنبه 16، هم تولد بابا رضا بود و هم اینکه بابایی شون از کربلا اومدن ساعت 7 صبح رسیدن، من از 5 صبح بیدار بودم تا وسایلو آماده کنم، اخه قصاب قرار بود ساعت 7 اونجا باشه، منقلو روشن کردم و کارهای دیگه، فامیل ساعت 7 اونجا بودن یه سری هم رفتن ترمینال تا بابا و مامانی رو بیارین...
19 ارديبهشت 1394

هتل دربند

سلام عزیز دلم امروزم با تمام خوبیهاشو سختی هاش گذشت، امروز 5 شنبه 10 اردیبهشت 8 ماهو 19 روزت بود، امشب عروسی پسر دایی بابا بود، عصر ساعت 3 با کمک بابا تو رو بردیم حمام بعد اومدی خوابیدی تا ساعت 8 که امادت کردم رفتیم عروسی بدون کمک مامانی مریم خیلی سخت بود ولی خوش گذشت آخر شب هم توی یک باغ توی شهمیرزاد ارکست داشتن بابا گفت بریم، خوشت اومده بود اصلا هیچی نمی گفتینگاه می کردی وقتی اومدیم تو ماشین از خستگی خوابت برد ساعت 2:30 رسیدیم خونه اونقدر خسته بودیم که بیهوش شدیم. 
11 ارديبهشت 1394

درآمدن دندان های پیش بالا 5 و 6

سلام عشق مامان امروز جمعه بود 11 اردیبهشت، 8 ماهو 20 روزه شدی، الان دو روزه کنار دندون بالات نیش کرده، سه شنبه بعدازظهر بردمت پارک جلوی خونه بچه هارو که دیدی خیلی خوشحال شدی حیف که نمی تونی باهاشون بازی کنی، چهارشنبه شب هم رفتیم خونه بابایی رمضونشون عمه ها هم اونجا بودن کلی باهاشون بازی کردی، امروزم بعداز ظهر با بابا رفتیم بیرون گردش، فدات بشم هر وقت بیرون میبرمت خیلی خوشحال میشی، اگه من پیشت نباشم یه خانم رو ببینی فکر می کنی منم گریه می کنی،  بردیمت پارک با بابا سرسره سوار شدی تاب بازی کردی، یک ماهی هست که کلمه های دردر، مامان،مه مه،به به،آقا،آبه رو می گی، کارات خیلی جالبه ولی بعضیارو تا میرم فیلم بگیرم دیگه تکرار نمی کنی، وقتی پشت و ر...
11 ارديبهشت 1394

مسافر کربلا

دوشنبه 7 اردیبهشت نازگل مامان 8 ماهو 16 روزش بود، بالاخره مامانی مریم به آرزوش رسید امروز با بابایی عازم کربلا شدن، خیلی وقته مامانی تصمیم قطعی گرفته بود که بره ولی هر دفعه یه اتفاقی پیش می اومد نمی شد، بالاخره امروز ساعت 5 صبح رفتن، دیروز بعدازظهر اقوام و همسایه ها اومدن دیدنشون تو هم این وسط کلی آتیش سوزوندی، اینقدر با بابایی مامانی بازی کردی تا حسابی اونجا یادت باشه عسلم، فامیل رو که میدیدی کلی ذوق می کردی شب خونه بابایی شون خوابیدیم، امروزم خونشونیم، مامانی گفت اینجا بمونید تا بیایم ولی برای من سخته احتمالا امشب بریم خونه خودمون. 
7 ارديبهشت 1394

مهمونی ختم

سلام عزیز دلم امروز 4 اردیبهشت، 8 ماهو 13 روزه شدی، امروز ظهر برای فوت مادر زن دایی منصوره سالن نهار دعوت بودیم، ساعت 11 آماده شدیم اول رفتیم خونه بابایی شون بعد باهم ساعت 1:30 رفتیم سالن، ساعت 3 تا 4 هم مراسم ختم بود، بعد از مراسم اومدیم خونه مامانی مریمشون، مامانی می خواست اش بپزه چون قراره 2 شنبه7 آخر شب انشاالله اگه خدا راضی باشه مامانی و بابایی برن کربلا، دایی بهروزشونم ساعت 7 رفتن تهران، ما هم کارای اش رو انجام دادیم تا ساعت 8 تمام شد، منو مامانی و بابایی حسابی خسته شدیم، هم کارای اش هم نگه داری از تو، فدای دختر گلم بشم هم توی سالن وهم توی مسجد همه ی فامیل چشمشون به تو بود دل همه رو بردی هر کسی که تورو می بینه نمی ت...
4 ارديبهشت 1394