مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اولین عید فطر

امروز شنبه 27 تیر عید فطر بود ساعت 11 آماده شدیم اول رفتیم خونه بابایی رمضان شون عمو و زن عمو و عمه محبوبه اونجا بودن. 1 ساعتی نشستیم بعد رفتیم خونه مامانی مریم شون دایی بهروزشون اومده بودن، چند روز پیش دایی بهزاد و زن دایی ایلانا اصرار کردن تعطیلات بریم تهران ولی بابا کار داشت نمیشد، زن دایی به خاطر حاملگیش نمی تونه بیاد سمنان، خلاصه تا شب خونه بابایی موندیم خیلی خوش گذشت آخر شب بابا مارو خونه گذاشت رفت به کاراش برسه، 
28 تير 1394

12 ماهگی

سلام عزیزم امروز 21 تیر ورودت به 12 ماهگی رو بهت تبریک میگم، دیشب افطار خونه مامانی اخترشون بودیم اینقدر مظلوم بودی که همه می گفتن چقدر ساکته خونه هم همین طوره، نمیدونن خونه مامانی مریمشون آتیش می سوزونی اصلا یه جا بند نمیشی، تمام خونشونو گردش می کنی همه چیز رو دست میزنی ولی جای دیگه اصلا این کارا رو نمی کنی شاید به خاطر اینه که که لوست کردن هیچی بهت نمیگن، البته اینم بگم هر چیزی رو که دست بزنی برمی داری نگاه می کنی میذاری سر جاش،یا اینکه بهت بگم مامان جان دست نزن، دست نمی زنی، مهر بابایی نعمت رو بر می داری بوس می کنی میذاری سر جاش یا وقتی نماز می خونه میری روی پاش میشینی، به تسبیح مامانی مریم خیلی علاقه داری وقتی حواسش نیست میری برمی د...
22 تير 1394

هشتمین مروارید

سلام دختر گلم،امروز 12 تیر هشتمین دندونت از پایین جلو نیش زده بود خیلی خوشحالم چون الان یه هفته ست که اسهال شدی تا حالا سابقه اسهال نداشتی من می خواستم ببرمت دکتر ولی مامانی گفت به خاطر دندونته صبر کن دربیاد خوب میشه،همین طور هم شد وقتی نیش کرد بهتر شدی، خوشگل مامان وقتی میخندی خیلی ناز میشی با همه جوری وقتی میبرمت بیرون کلی ذوق می کنی هر بچه ای هم که میبینی از خوشحالی می خواهی بری پیشش، هر روز موقع افطار میریم خونه بابایی شون اگه یه روز نریم بابایی یا مامانی مریم زنگ میزنن پاشین بیاین، فقط سه شنبه 9 افطار خونه بابایی رمضان بودیم، چهارشنبه شب هم دایی بهروز زنگ زد ما داریم از تهران میایم خونه بابا بمونید تا مهرسارو ببینیم تا جمعه خونه بابایی ...
13 تير 1394

اولین مهمان رمضان

سلام مامانی امروز 5 شنبه 4 تیر بود، نفس مامان 10 ماهو 13 روزش بود، 2 شنبه بعداز ظهر هفت عمه بود ما نرفتیم گرمسار، چون میترسیدم گرمازده بشی ولی اکثر فامیل رفتن دایی بهنام چندبار زنگ زد بیاید بریم ولی ما به خاطر تو نرفتیم مامانی مریمشون تا امشب اونجا مونده بودن، شب ساعت 12 رسیدن سمنان، 3 شنبه و چهارشنبه بعداز ظهر رفتیم خونه مامانی مریم شون بعد شام اومدیم خونه، خونه مامانی شون دوتا یاکریم خونه کردن تخم گذاشتن چند روزه جوجه هاشون از تخم دراومدن اونقدر اونا رو دوست داری وقتی میریم اونجا سریع میری توی راهرو اونا رو ببینی ، امروز هم مامانی و بابایی با عمو احمد و زن عمو رفتن گرمسار چون برای عمه هم ختم انعام داشتن و هم هفتم حقیقی عمه بود و هم شب...
4 تير 1394

فوت عمه معصومه

سلام دختر مامان امروز یکشنبه 31 خرداد بود صبح وسایل رو برداشتیم رفتیم سمت گرمسار، قرار بود عمه رو ساعت 9 دفن کنن، وسط راه روی من بالا آوردی، هوای ماشین باعث شده بود حالت به هم بخوره، وقتی رسیدیم همه فامیل اومده بودن، یکربع بعد جنازه رو آوردن خونه، روی عمه رو باز کردن اکثرا رفتن دیدنش ولی من نشد که برم عمو حسن رو آوردن نتونستم توی شلوغی برم جلو خیلی دلم می خواست برم جلو ببینمش، ولی نشد بعد همگی رفتیم مزار تا ساعت 10 عمه عزیز رفت زیر خروارها خاک، روحش شاد، اکثر فامیل همون موقع برگشتن ولی ما موندیم بعد نهار خنک تر بشه بعد بیایم،  پسر داییهای بابایی نعمت وقتی دیدنت کلی ازت عکس گرفتن خیلی ازت خوششون اومده بود، اونجا کلی با نوه، نتیجه های عمه...
31 خرداد 1394

اولین ماه رمضان

سلام عمر مامان امروز 30 خرداد بود، دختر گلم 10 ماهو 9 روزش شد، 5 شنبه و جمعه گذشته خونه مامانی مریمشون بودیم خیلی بهت خوش گذشت وقتی اونجایی همش آتیش میسوزونی هیچکس هم بهت هیچی نمیگه دایی بهزاد هم ساعت 11 منو تو رو رسوند خونه بعد رفت تهران، یک شنبه با درسا و مامانش اول رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه بعد با هم رفتیم شام بیرون شب خوبی بود، اکثر روزا بعدازظهر میریم خونه مامانی مریمشون، بعد شام میایم خونه اگه یه روز نریم همش زنگ میزنن بیاین اینجا دلمون تنگ شده، 5 شنبه اولین روز ماه مبارک رمضان بود تصمیم گرفتم یک روز درمیون بگیرم البته اگه خدا یاری کنه، 5 شنبه و جمعه رو گرفتم ولی امروز ترسیدم شیر به اندازه کافی نداشته باشم نگرفتم، صبح بابایی خبر...
30 خرداد 1394

11 ماهگی

سلام دختر عزیزم امروز چهارشنبه 21 خرداد ده ماهگیت پر شد رفتی توی ماه 11، روز به روز داری بزرگتر میشی، روزا خیلی زود میگذره انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی، هر روز یه کار جدید انجام میدی روز به روز با نمک تر میشی،دیشب و امشب خونه مامانی مریم شون بودیم امشب آخر شب قراره دایی بهزاد از تهران بیاد ما هم بعد شام اومدیم خونه. 
21 خرداد 1394

علی آباد و رویان

سلام دختر گلم، یک شنبه 17 خرداد 9 ماهو 26 روزه بود بعدازظهر با بابا و عمه ها و مامانی اخترشون رفتیم باغ خاله های بابا ساعت 3:30 رفتیم از اینکه بیرون بودی کلی ذوق کرده بودی رفتنی توی ماشین همش میرقصیدی از خوشحالی،اول رفتیم علی آباد، بعد رفتیم باغ خاله دیگه بابا هوا خنک بود باد می‌وزید، تو هم که از باد خوشت می اومد تند تند دست و پا میزدی، ساعت 8 برگشتیم بعد رفتیم خونه بابایی نعمتشون، بابایی و مامانی رو که دیدی از خوشحالی جیغ میکشیدی دست باز کردی که بری بغلشون تا شب اونجا موندیم، سه شنبه هم دوست سفر مکه ما عزت خانم اومد خونمون خوابیده بودی وقتی بلند شدی اورو دیدی براش می خندیدی خوشحال بودی که یکی خونه ماست، بعدازظهرم طبق روال هر روز رفتیم ...
19 خرداد 1394

تعطیلات 15 خرداد

سلام عزیز دلم امروز جمعه 15 خرداد بود، 9 ماهو 24 روزت شد،توی این هفته یک شنبه غروب رفتیم شهمیرزاد خونه دوست بابا درساجونشون آخر شب اومدیم خونه، 2 شنبه هم بعد شام رفتیم خونه ماهان جون دوست دیگه بابا خوب بود فقط اونجا دسته گل کاشتی روی فرششون خرابکاری کردی از پهلوی پوشکت زد بیرون، منم خیلی ناراحت شدم ولی اونا میخندیدن، از اونجا تصمیم گرفتم هر جا که میبرمت شلوار همراه خودم بردارم تنت کنم،خلاصه خیلی ناراحت شدم ولی کاریه که شده بود، 3 شنبه هم شب نیمه شعبان ولادت حضرت مهدی (عجل الله) بود قرار بود بابا آتیش بازی راه بندازه با بابا رفتیم جلوی مغازه جشن بود ساعت 7:30 با بابا رفتیم کلی آتیش بازی دیدی ساعت 10 هم خیلی خسته بودی اول ر...
16 خرداد 1394