مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

تعطیلات 15 خرداد

1394/3/16 0:21
نویسنده : مامان فاطمه
87 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم امروز جمعه 15 خرداد بود، 9 ماهو 24 روزت شد،توی این هفته یک شنبه غروب رفتیم شهمیرزاد خونه دوست بابا درساجونشون آخر شب اومدیم خونه، 2 شنبه هم بعد شام رفتیم خونه ماهان جون دوست دیگه بابا خوب بود فقط اونجا دسته گل کاشتی روی فرششون خرابکاری کردی از پهلوی پوشکت زد بیرون، منم خیلی ناراحت شدم ولی اونا میخندیدن، از اونجا تصمیم گرفتم هر جا که میبرمت شلوار همراه خودم بردارم تنت کنم،خلاصه خیلی ناراحت شدم ولی کاریه که شده بود، 3 شنبه هم شب نیمه شعبان ولادت حضرت مهدی (عجل الله) بود قرار بود بابا آتیش بازی راه بندازه با بابا رفتیم جلوی مغازه جشن بود ساعت 7:30 با بابا رفتیم کلی آتیش بازی دیدی ساعت 10 هم خیلی خسته بودی اول رفتیم خونه بابایی شون یه سر زدیم بعد به اصرار من با بابایی و مامانی مریم رفتیم یه گشتی توی شهر زدیم ساعت 12 برگشتیم خونه،تو که اونقدر خسته بودی بیهوش شدی،4 شنبه صبح هم دایی بهروز اس داد به گوشیم که ما داریم از تهران می آیم برین خونه باباشون بچه رو ببینیم،ما هم کار داشتیم بعد نهار رفتیم، شب تا ساعت 12 اونجا بودیم تو هم از دیدن دایی بهروز خیلی ذوق کرده بودی چشم ازشون برنمی داشتی هر کاری که بهت می گفت انجام میدادی، آخر شب اومدیم خونه، 5 شنبه هم مامانی زنگ زد نهار بیاین ولی من گفتم کار دارم عصر میایم، بعدازظهر ساعت 5 رفتیم تا آخر شب اونجا بودیم، عزیز دلم از خوشحالی نمی دونی چه کار کنی، حسابی بیرونی شدی، امروز جمعه هم از صبح کل خونه رو چهار دست وپا رفتی همه جارو دید زدی بعد نهار ساعت 5 رفتیم خونه بابایی شون، تا منو مامانی نعنا خشک رو که مامانی مریم زحمت همه کاراشو کشیده بود آسیاب کنیم، تو هم که با بابایی کلی بیرون گردی داشتی از بغلش پایین نمی اومدی حسابی خسته اش کردی،جالبه بابایی رو این همه خسته می کنی بازم میگه هر روز بیارش دلمون براش تنگ میشه، تازه دایی بهنام ساعت 10 اومد چسبیدی به او، گریه که بغلت کنه نمی دونم دایی بهنام مهره مار داره که وقتی میاد گریه می کنی که بغلت کنه، از بغلش بغل هیچکس دیگه نمیری، ساعت 11 بابا اومد دنبالمون آورد مارو خونه. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)