مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اولین ماه رمضان

سلام عمر مامان امروز 30 خرداد بود، دختر گلم 10 ماهو 9 روزش شد، 5 شنبه و جمعه گذشته خونه مامانی مریمشون بودیم خیلی بهت خوش گذشت وقتی اونجایی همش آتیش میسوزونی هیچکس هم بهت هیچی نمیگه دایی بهزاد هم ساعت 11 منو تو رو رسوند خونه بعد رفت تهران، یک شنبه با درسا و مامانش اول رفتیم فروشگاه خانه و کاشانه بعد با هم رفتیم شام بیرون شب خوبی بود، اکثر روزا بعدازظهر میریم خونه مامانی مریمشون، بعد شام میایم خونه اگه یه روز نریم همش زنگ میزنن بیاین اینجا دلمون تنگ شده، 5 شنبه اولین روز ماه مبارک رمضان بود تصمیم گرفتم یک روز درمیون بگیرم البته اگه خدا یاری کنه، 5 شنبه و جمعه رو گرفتم ولی امروز ترسیدم شیر به اندازه کافی نداشته باشم نگرفتم، صبح بابایی خبر...
30 خرداد 1394

11 ماهگی

سلام دختر عزیزم امروز چهارشنبه 21 خرداد ده ماهگیت پر شد رفتی توی ماه 11، روز به روز داری بزرگتر میشی، روزا خیلی زود میگذره انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدی، هر روز یه کار جدید انجام میدی روز به روز با نمک تر میشی،دیشب و امشب خونه مامانی مریم شون بودیم امشب آخر شب قراره دایی بهزاد از تهران بیاد ما هم بعد شام اومدیم خونه. 
21 خرداد 1394

علی آباد و رویان

سلام دختر گلم، یک شنبه 17 خرداد 9 ماهو 26 روزه بود بعدازظهر با بابا و عمه ها و مامانی اخترشون رفتیم باغ خاله های بابا ساعت 3:30 رفتیم از اینکه بیرون بودی کلی ذوق کرده بودی رفتنی توی ماشین همش میرقصیدی از خوشحالی،اول رفتیم علی آباد، بعد رفتیم باغ خاله دیگه بابا هوا خنک بود باد می‌وزید، تو هم که از باد خوشت می اومد تند تند دست و پا میزدی، ساعت 8 برگشتیم بعد رفتیم خونه بابایی نعمتشون، بابایی و مامانی رو که دیدی از خوشحالی جیغ میکشیدی دست باز کردی که بری بغلشون تا شب اونجا موندیم، سه شنبه هم دوست سفر مکه ما عزت خانم اومد خونمون خوابیده بودی وقتی بلند شدی اورو دیدی براش می خندیدی خوشحال بودی که یکی خونه ماست، بعدازظهرم طبق روال هر روز رفتیم ...
19 خرداد 1394

تعطیلات 15 خرداد

سلام عزیز دلم امروز جمعه 15 خرداد بود، 9 ماهو 24 روزت شد،توی این هفته یک شنبه غروب رفتیم شهمیرزاد خونه دوست بابا درساجونشون آخر شب اومدیم خونه، 2 شنبه هم بعد شام رفتیم خونه ماهان جون دوست دیگه بابا خوب بود فقط اونجا دسته گل کاشتی روی فرششون خرابکاری کردی از پهلوی پوشکت زد بیرون، منم خیلی ناراحت شدم ولی اونا میخندیدن، از اونجا تصمیم گرفتم هر جا که میبرمت شلوار همراه خودم بردارم تنت کنم،خلاصه خیلی ناراحت شدم ولی کاریه که شده بود، 3 شنبه هم شب نیمه شعبان ولادت حضرت مهدی (عجل الله) بود قرار بود بابا آتیش بازی راه بندازه با بابا رفتیم جلوی مغازه جشن بود ساعت 7:30 با بابا رفتیم کلی آتیش بازی دیدی ساعت 10 هم خیلی خسته بودی اول ر...
16 خرداد 1394

رویش 7 امین دندان

سلام نفس مامان،امروز 3 شنبه 5 خرداد بالاخره بعد چند روز بیقراری دندان پیش پایین دراومد البته جمعا 7 تا دندان درآوردی 4 تا بالا، 3 تا پایین، توی این مدت اتفاق خاصی نیافتاد جز اینکه با دوست بابا رفتیم بیرون پارک هر روز هم میرفتیم خونه بابایی نعمت فقط دیشب تو رو با کالسکه بردم پارک از دیدن بچه ها اینقدر ذوق کردی تند دست و پا میزدی بری پیششون، از طرفی هم دو سه روزیه چهار دست و پا راه افتادیم،شاید اگه باهات تمرین می کردم زودتر راه می افتادی ولی من این کارو نکردم چون اونوقت باید تمام کارامو بذارم بیام پیش تو مواظبت باشم، فدات بشم اینقدر بلایی که نه من و نه بابا نمی تونیم حتی یه لحظه ازت دورشیم.
6 خرداد 1394

تولد پسر عمه

سلام عشقم امروز 5 شنبه 31 اردیبهشت 9 ماهو 10 روزه شدی، این هفته اکثر بعدازظهرا میرفتیم خونه بابایی شون،شنبه مامانی زنگ زد عصر بیاین می خام دلمه درست کنم ساعت 3 بابا مارو برد تا بره به کاراش برسه کلی با برگا بازی کردی دست مامانی مریم درد نکنه دلمه خیلی خوشمزه شده بود در کل هیچ چیزی رو بدون ما نمی خوره ، یکشنبه شب خاله ملیحه با شوهرش اومدن خونمون شب نشینی، 2 شنبه هم بابایی این طرفا کار داشت اومد 10 دقیقه تورو ببینه بره کلی پشت سرش گریه کردی به زور برگردوندمش، نهار نگهش داشتم زنگ زدم مامانی بیاد گفت میخام برم مسجد نماز، بهش گفتم پس شب بیاد اخه ما تقریبا هر شب اونجاییم عصر با بابایی تورو بردیم پارک جلوی خونه بچه هارو که دیدی ...
31 ارديبهشت 1394

هتل پاسارگاد

سلام عشق مامان امروز جمعه 25 اردیبهشت بود 9 ماهو 4 روزه شدی، شب عروسی پسر دختر دایی من دعوت بودیم عصر منو بابا تورو بردیم حمام بعد از شستنت بابا تورو گذاشت توی وان کلی با اسباب بازی های بازی کردی بعد اوردمت بیرون خوابوندمت تا شب اذیت نکنی، ساعت 8 رفتیم عروسی، از عروسی قبل رقاص شده بودی میرقصیدن، از اول که آهنگ بود شروع کردی رقصیدن تا آخر، اصلا آروم نمی گرفتی از خویتالی همش در حال رقص بودی زن پسر خاله هام و دختر خاله هام و دختردایی هام همه بغلت می کردن، سهیلا دختر خاله بغلت کرد برد کل سالن گردوند باز مامانی مریم تورو برد جلوی جایی که میرقصیدن تا تماشا کنی بعد دوباره من و دختر دایی فهیمه بردیمت ، بعد از شام باغشون توی شهمیرزاد ارکست داشتن رفتی...
26 ارديبهشت 1394