مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

اولین روز عید 94

سلام یکی یه دونم امروز اولین روز سال جدیده، 7 ماهو 10 روزه شدی، صبح وقتی بیدار شدی برای بابا خندیدی، بابا هم بهت عیدی داد اولین عیدی امسالتو از بابا گرفتی،ساعت 11 کنار سفره هفت سین عکس گرفتیم، خیلی خوشحال بودی ساعت 12 رفتیم خونه مامانی اخترشون، عمه محبوبه هم اونجا بود عید دیدنی کردیم، ساعت 1 هم رفتیم خونه مامانی مریمشون دایی بهزادشونم که از روز قبل از تهران اومده بودن اونجا بودن، با همه عید دیدنی کردیم بعد نهار کمی استراحت کردیم، ساعت 4 رفتیم خونه دایی حاجی ابراهیم من بعد رفتیم خونه دایی بابا ( قربان)، بعدشم خونه دایی صفر بابا و خاله مریم بابا،خونه خاله بابا ساعت 9 شب بود دیگه طاقت نیاوردی شروع کردی نغ زدن خیلی خوابت می اومد گرسنه هم بودی من...
2 فروردين 1394

آخرین روزهای زمستان 93

عزیز دلم امروز جمعه 29 اسفند بود، 7 ماهو 8 روزه شدی،4 شنبه شب خونه مادرزن عمو محمود دعوت بودیم در اصل عروس و داماد رو پاگشا کرده بودنهار، د یروز 5 شنبه هم رفتیم بیرون برای خرید میوه، وقتی می ریم بیرون هوای آزاد خیلی ذوق می کنی، امروزم صبح رفتیم بیرون خرید  بقیه میوه عید بعد خونه مامانی مریمشون تا وسایلی که برامون آماده کرده بود ( سبزه،سبزی خرد کرده برای سبزی پلو عید)ازش بگیریم بعد رفتیم شیرینی فروشی آیدین برای خرید شیرینی، داخل شیرینی فروشی یه مرده رو دیدی فکر کردی دایی بهنامه با زبون خودت صداش کردی تا نگاه کنه کلی براش ذوق کردی اونم ازت خوشش اومده بود همون موقع بود که بارون شروع کرد به باریدن،بعد رفتیم خونه نهار کوکو سبزی درستیدم بعدشم...
1 فروردين 1394

4 شنبه سوری 93

خوشگل مامان سلام، امروز سه شنبه 26 اسفند 7 ماهو 5 روزت شد، دیروز صبح وقتی  خواب بودی تخم  شاهی رو روی کوزه گذاشتم زیاد بود حالت کلاه هم درستیدم یکی  برای مامانی مریم یکی هم برای مامانی اختر خدا کنه خوب بشن اخه معلوم نیست بذرها تازه باشن بعد از ظهرم با بابا رفتیم عکساتو گرفتیم بعد رفتیم خونه مامانی مریمشون، داشتن شام میخوردن، ماهم نشستیم شام خوردیم( مهمان ناخوانده) بابا رفت به کارش برسه ساعت 11 اومد مارو آورد خونه،امروزم صبح به سبزه هایی که سبز کردیم رسیدم بعد رسیدگی به دختر گلم.5 روزیه که بهت زرده تخم مرغ رسمی میدم دوست داری می خوری اینقدر ناز می خوری تازه خیلیم شکمویی نازگلم، بعدازظهرم با بابا رفتیم خرید برای خونه در ضمن امشب...
26 اسفند 1393

تولد مامان

سلام عسل ناز مامان، امروز یکشنبه 24 اسفند 7 ماهو 3 روزت شد، در ضمن امروز تولد منم بود بابا صبح برام گل گرفته بود با یه شیشه عطر با مقداری پول، دستش درد نکنه بهترین همسر دنیا.  بعدازظهرم ساعت7 رفتیم خونه بابایی شون، ساعت8 مهمان ها اومدن ( جمعه شب مامانی زنگ زد بریم خونشون تا میوه و شیرینی سفره عقدرو بخوریم منوتو خونه مامانی مریمشون بودیم بابا اومد باهم رفتیم اونجا،عمه ها زنگ زدن به عمو خانمت رو هم بیار ولی زن عمو گفت تا پاگشا نشه نمیاد،بعد مامانیشون تصمیم گرفتن 1 شنبه دعوتشون کنن بیان) تو هم خونه مامانی شون اصلا اذیت نکردی، دختر خوبی بودی،اونجا عمه گفت تولد منه همه بهم تبریک گفتن، دو روز قبل هم تولد فاطمه بود منم یه کادو کوچولو بهش دادم...
24 اسفند 1393

برف بازی

سلام امیدم،امروز 22 اسفند عسلم 7 ماهو 1 روزشه دیگه چیزی به عید 1394 نمونده اولین عید نوروز برای تو، صبح منو بابا یه مقدار کار خونه مونده بود انجام دادیم بعد بابا ما رو برد شهمیرزاد برای برف بازی،میدونم خیلی دیر بود برای برف بازی ولی رفتیم خیلی خوش گذشت نهار همونجا پیتزا خوردیم، ساعت 4 اومدیم خونه، چون بابا کار داشت وسایلمونو جمع کردیم رفتیم خونه مامانی مریمشون، شب ساعت 11 بود  که برگشتیم خونه.     ...
22 اسفند 1393

عقد عمو محمود

سلام عمر مامان، امروز 21 اسفند ورود به ماه هشت رو بهت تبریک میگم عشقم،این هفته وقت نکردم بیام برات بنویسم، هر روز منو بابا کارای عید رو انجام می دادیم، بعدازظهرها هم بیرون می رفتیم، 2 شنبه شب خونه ماهانشون( دوست بابا)  برای شام دعوت بودیم،4 شنبه هم صبح خاله ملیحه مهمان ما بود باهم رفتیم بیرون ساعت 1 اومدیم خونه بعدازظهر خاله ملیحه رو رساندیم خونشون، بعد رفتیم خونه مامانی مریمشون، 5 شنبه هم کلی کار داشتم ساعت 12 رفتیم خونه بابایی رمضانشون، دختر عمه بابا سارا خانم از تهران آمده بود،خیلی ازت خوشش اومده بود، بعد همه حاضر شدیم رفتیم خونه پدرزن عمو محمود برای عقد، نهار خوردیم ساعت 4 عروس با عمه طاهره و عمو اومدن گروه نوازنده داریه آورده بودن ...
21 اسفند 1393

دختر خوب مامان

سلام عزیز دلم امروز جمعه 15 اسفند،6 ماهو 24 روزه شدی،توی این مدت دختر خوبی بودی، اصلا مامانو اذیت نکردی، مامانم به تمام کارای عیدش میرسه، توی این مدت یه شب بابایی رمضانشون شب اومدن خونمون ،4 شنبه آخر شبم دایی بهروز زنگ زد ما داریم از تهران میایم اگه بیدارین بیایم بچه رو ببینیم،ساعت11 اومدن دیدنت، کلی هم باهات بازی کردن رفتن خونه مامانیشون،صبح دایی بهروز زنگ زد آماده شید بیام ببرمتون خونه مامانیشون، منم وسایلو جمع کردم با دایی رفتیم، دایی و زن دایی کلی باهات بازی کردن تو هم یه لحظه چشم ازشون برنمی داشتی، با دیدنشون ذوق می کردی،آخر شب برای خواب اومدیم خونه، صبح بعد از صبحانه اول تورو بردیم پارک بعد رفتیم خونه مامانیشون بعدازظهر ساعت7 دایی شون ...
15 اسفند 1393