مهرسامهرسا، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

مهرسا فرشته آسمانی

مسافر کوچولو

1394/5/19 0:39
نویسنده : مامان فاطمه
156 بازدید
اشتراک گذاری

عمر مامان سه شنبه 13 مرداد ساعت 5 صبح با بابا و بابایی نعمت رفتیم تهران برای دیدن محمد سینا، کوچولوی دایی بهزاد که شنبه 3 مرداد به دنیا اومده بود، ساعت 9 رسیدیم تهران بابا مارو خونه دایی پیاده کرد و رفت به کارش برسه وای سینا کوچولو خیلی ناز بود ماشاءالله پر مو بود همین طور بینی سر بالا داشت انگار عمل کرده خدا براشون ببخشه خیلی ناز بود تو همش نگاش می کردی میرفتی بالای سرش میاستادی نگاه می کردی، ما هم با دایی شون صبحانه خوردیم بعد شب دایی بهروزشونم اومدن خونه دایی بهزاد یه ذره نغ میزدی فکر کنم باز داری دندون در میاری، آخر شب با دایی بهروزشون رفتیم خونشون مامانی مریم نیومد اونجا موند، ساعت 1 رسیدیم، چون همه خسته بودیم زود گرفتیم خوابیدیم، صبح رفتیم ایستگاه مامانی مریمو سوار کردیم رفتیم ستارخان دور زدیم مامانی شون می خواستن برن ملاقات دایی علیرضا من که نشد برگشتیم خونه نهار خوردیم، استراحت کردیم شب قرار بود دایی بهزادشون هم بیان اونجا،بعد از ظهر با دایی بهروز رفتیم میدان جلوی خونشون خرید بعد رفتیم فروشگاه شهروند خیلی بهت خوش گذشت، برگشتیم خونه، موقع شام دایی بهروز و زن دایی خیلی ازادت گذاشتن شروع کردی با دست ماست خوردن، با دست سیب زمینی سرخ کرده، هویج خلال بادام و پسته مرغ ریش شده خوردن، تمام لباسو موهاتو کثیف کردی ولی با اشتیاق می خوردی، آخر شب هم که آب هویج رو با اشتیاق می خوردی آخر شب دایی بهزاد شون رفتن،صبح 5 شنبه دایی بهروز و بابایی و مامانی، منو بابا رو خیابان ستارخان پیاده کردن( تورو پیش زن دایی گذاشتیم) رفتن ملاقات ما هم دور زدیم بعد رفتیم پاساژ گلدیس صادقیه که داییشون اومدن مارو برگردوندن نهار خوردیم دوباره نهارم مثل دیشبش با دست می خوردی وای از دستت مهرسا دایی شون هم بهت می خندیدن تو هم اشتیاقت بیشتر میشد دیگه خودتو خیلی کثیف کردی زن دایی منصوره تورو برد حمام ما هم سفره رو جمع کردیم ساعت 5 وسایلو جمع کردیم اومدیم سمت خونه دایی بهزاد، من رفتم هفت حوض یک دوری زدم اومدم خونه که دیدم روی فرش دایی شون خرابکاری کردی مامانی مریم شسته، شب شام خوردیم، فردا من و بابایی با تو رفتیم سمت سپه سالار که مامانی گفت نبرمت ولی منو بابا بردیمت، خیلی اذیت نکردی یه دوری زدیم ولی نذاشتی من چیزی بخرم چون از اینکه نمی تونستی راه بری به چیزی دست بزنی نغ میزدی ساعت 4 برگشتیم که عموها و عمه های زن دایی ایلانا اومدن دیدنش ما هم مجبور شدیم بشینیم ساعت 6 رفتن ماهم وسایلو جمع کردیم که برگردیم دایی بهروز هم باهامون اومد شب ساعت 11 رسیدیم خونه بابایی شون، مامانی تهران موند،وقتی دایی بهنامو دیدی از خوشحالی می خواستی بپری بغلش ولی ما اوردیمت خونه تمام راه گریه کردی، من رفتم دوش گرفتم ولی همین طور داشتی گریه می کردی بابا گفت ببریم دایی شو ببینه 1 ساعت بعد برمی گردیم وقتی بردیمت براش یه خنده هایی می کردی اصلا منو بابا رو تحویل نمی گرفتی بابا اومد منو آورد ولی نمی اومدی ساعت 2 اومد به زور اوردت خونه از خستگی خوابت برد، شنبه صبح دایی زنگ زده بیارین من ببینمش باز رفتیم خونه بابایی همین طور 1 شنبه هم رفتیم دایی بهروز دوشنبه بعدازظهر رفت تهران. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)